داستان کوتاه / داستان نویس/ نوشته #اسماعیل_لطفی
داستان نویس
نویسنده: #اسماعیل_لطفی
همیشه از اتوبوس نفرت داشت، سوار آن اتوبوس بد شکلِ بدفرمِ بوگندویِ مسخره که میشد نه ترانههای جورواجور ترکی و عربی و انگلیسی و فارسیِ از صد سال پیش مانده حالش را خوب میکرد نه آن شیشههای بزرگ بدون هیچ منفذ، کاشف اتوبوس چقدر احمق بود که به جای ماشینهای کوچک دو نفره با سقف شیشهای، چهل نفر آدم را جاسازی میکرد در آن دخمه فلزی رنگارنگ که انگار چرخهایش از روی تمام پستی بلندیهای دنیا رد میشد. نه خواب معنی دارد برای آدم در آن لندهور، نه بیداری، باید توی تاریکی بنشینی و از شیشه، در سرما و گرما اطراف را نگاه کنی، جادههای تاریک، دست و صحرا و کوه و روستا و شهر و مغازههای کنار جاده و.. را ببینی، شاید کورسویی آن دورها از انسانها پیدا کنی، هدفن را برمیداری و آهنگ گوش میدهی، سردرد وسط راه سراغت میآید، حال غریبی پیدا میکنی، تهوع سراغت میآید، نه جایی میتوانی بروی نه به کسی میتوانی حرفی بزنی، چایی نبات با رنگ شیمیایی زعفران مغازههای کنار شهرها هم فقط امید بهتر شدن تهوع را در تو زنده میکند.
بیمفهومترین شکل دیدن را تجربه میکنی، همه فکر میکنند از اتوبوس به بیرون خیره شدهاند اما در واقع میچرخند و میچرخند در ذهن خودشان، چهل انسان پیچیده در خود مثل یک دهکده خالی از سکنه که فقط یک نفر توان حرکت دارد و در انتها وقتی به مقصد میرسند مثل لباس پلاسیده چروکیده شده تا دو ساعت از خودشان بدشان میآید.
این وسط کسی که نامش را نویسنده میگذارند و باید بنویسد حسابش با کرام الکاتبین است. هزار تو در توی فکرش داغ داغ برای جاری شدن واژه، قلبش سرشار از حس و عاطفه و باور و... روزهای سختی دارد. خودکار بیک همیشه خوب را از کتش در میآورد و روی برگههای یاداشتش شروع میکند به نوشتن، تکه تکه از همه جهان اطرافش، همان اولین خط و دومین خط نوشتنش میایستد. ذهن پر از کلمهاش توان نوشتن ندارد. با خودش فکر میکند باید دنبال سوژه خوبی باشد، باید برای جایزه نوبل ادبی داستانی بنویسید، رمانی بلند با هزار شخصیت پیچیده و تئوریهای مهم بشریت را در لابلای همه سخنان شخصیتهایش جاری کند، از محیط زیست گرفته تا حقوق انسانها و حیوانها و کشف قارههای جدید شاید، کشف کهکشانهای جدید شاید، از فقر و گرسنگی و بیکاری و تن فروشی و کتاب و ژستهای بسیار داغ مقابل عکساهای جشنواره کن، از همه چیز در یان رمان باید باشد، حتی اگر در داستانش جایی نداشته باشند اما نویسنده، نویسنده است. نویسنده پیر و فرتوت و خسته از همه دنیا، میخواهد با مهمترین داستان ننوتهاش دنیا را نجات بدهد، مثلا برای جنگ جهانی دوم قصههای رمانتیکی اضافه کند مثل بوسیدن یک سرباز روسی از سوی یک دختر زیبای آلمانی یا حتی برعکس، نویسنده همیشه میخواست اولین و مهمترین داستانش را بنویسد.
همیشه عادت داشت به نوشتن، نوشتن در ذهن و فراموش کردن، بگذریم از تهوعهای همیشگی نصف راهها، سردردها و فکرهای تو در توی عجیب و غریبش.
نویسنده پیر بیچاره؛ از چه باید مینوشت. تمام عمر پنجاه ساله، ذهنش پر شده بود از داستانهای رنگارنگ، شاید تنها نویسندهای بود که با همه داستانهایش تنها زندگی میکرد، چشمانش به داستانهایش باز میشد، با داستانهایش ناهار میخورد، با داستانهایش دوش میگرفت، با داستانهایش سینما میرفت، وقتی کتاب میخواند از داستانهایش جدا نمیشد و به خودش میگرفت عبوسیهای آنها را و خسته که میشد ذهنش میچرخید در بدترین حالت. ده تا داستان کوچیک و بزرگ دو رو برش راه میرفتند و اگر خوب زل میزد به چشمان عابری تنها، رمانی بلند او را خفه میکرد.
محدوده فرودگاه از بالا چقدر عجیب دیده میشد از آسمان، سیامین پروازش ا تجربه میکرد، تنها نویسندهای در جهان بود که تمام مسیر رسیدن به هواپیما و پرواز را میتوانست بلندترین رمان دنیا بکند. اما حال نوشتن نداشت در واقع او تنهای تنها نبود یک راوی در درونش او را از تنهایی میگرفت. راوی داستانهایش.
راوی سرگرم همه داستانهای او بود، نویسنده داستانهایش را ازبر میکرد و فقط میتوانست تصور کند، تصور اینهمه کاراکتر، اینهمه چالش جهانی، اینهمه پارادوکسهای زندگی، خودش در اینهمه داستان گاهی گم میشد. پیرمرد بیچاره نویسنده تئاتر بود اما هرگز متن نمایشنامهای ننوشته بود، نویسنده بلندترین رمان تاریخ جهان بود با دو میلیون شخصیت یا شاید بیشتر از دومیلیون نفر، اما این رمان هنوز روی کاغذ جاری نشده بود.
باهمه رنگها دوست بود مگرسبز تیره، سبز کاهویی را میتوانست دوست داشته باشد، گاهی حتی با راوی سر این رنگها بحث میکرد. دعوای عجیبی شکل میگرفت، راوی فقط یک راوی ساده بود یا بیخبر از نویسنده زل بزند به چشمان زیبا و نگران یک مهاندار هواپیما. مهمانداری که چشمانش پر بود از دلهره و زیبایی، پر بود از حس کار خوب، اما راوی توانی برای نوشتن نداشت فقط داستانهای نویسنده را زمزمه میکرد، خیلی وقتها گرفتار نویسنده بیخیال، وسط اینهمه شخصیت گرفتارمیشد جنس این چشمها رامی فهمید
اما راوی فقط راوی بود، تا کلمهای جملهای و داستانی نوشته نشده باشد راوی درون خودش به تدریج اینقدر لاغر میشود از بیحرفی که نفسش بند میآید، نه امکان عاشق شدن دارد به چشمان خسته ولی زیبای مهماندار و نه میتواند رمان نانوشته را بخواند برایش. در واقع راوی یک روی در زنجیر زهن نویسنده است.
نویسنده همیشه درتفکراتش زندگی میکرد، همیشه فکر میکرد مهمترین داستاننویس فرانسه است یا در اوج تواناییهای سبکفرمالیسم روسیه میتواند ساختارهای جدی زیادی را خلق کند، از پیکاسو بیشتر نقاش بود و از کیکاووس بن وشمگیر بیشتر میتوانست پادشاهی باشد که خصایص اخلاقی را به انسانها یاد دهد.
***
ساعت دارد تمام میشود هنوز راوی و نویسنده در یک مغز با هم قهرند.
- - نویسنده!!!!!
چرخهای هواپیما دارد باز میشود و سیامین پرواز نویسنده رو به پایان است و راوی بیخاصیت با آن لحن عجیب و غریب مسخره تمام مدت منتظر نوشتن داستانی شد که نوسنده شروع کرده بود اما بعد از خط اول دیگر چیزی برای گفتن نداشت.
- - نویسنده!!!
چقدر بدبخت بود نویسنده مهم سبکفرمالیسم که دوست داشت نویسنده بزرگی باشد و در بین نویسندههای قد و نیم قد جهان، در مراسم نوبل ادبیات با پاپیون سیاه زیبای نگیندار مشغول سخنرانی برای علاقمندانش باشد. چقد ذهن نویسنده بدبخت بهم ریخته است. هواپیما دارد فرود میآید و روای با خودش فکر میکند چقدر نویسنده بیچاره گناه دارد. روای مسخره احمق و ساده لوح که فقط صدای خوبی را برای خواندن چرندیات نویسنده دارد گاهی جایش با نویسنده عوض میشود. خودش هم نمیداند کجای این دنیای کوچک آن مرد نویسنده دارد. حتی نمیداند نویسنده کجای دنیا قرار دارد؟!
هواپیما روی زمین نشست و رفت تا آن گوشه کناری بایستد. نویسنده نباید از مهماندار با چشمان سیاه خسته سراغ چیزی را بگیرد شاید در آخرین صندلی هواپیما دور از چشم همه به بوسیدن کسی مشغول باشد، نمیتواند تصور کند که شاید موقع رد شدن مسافران از کنارش همه موهای بلند و بور را دارد بو میکند و دنبالش معشوقهاش میگردد. نویسنده تازه دارد داستانش را شروع میکند. پیرمرد احمق تازه موقع پیاده شدن، فیلش یاد هندوستان میکند و یادش میافتد که قرار بود برای چهار ساعت پرواز یک داستان خوب بنویسد. رنگموی مش روشن هر مسافری را به نشانه اهمیت زیباییهای او تحلیل میکند و فصلی را به نگارش زیباییهای مسافران هواپیما و خداحافظیشان با مهمانداران خسته مینویسد در ذهنش. خواست داستانش را از آنجایی شروع کند که با تکان شدید فرود آمدن این هواپیما؛ مهماندار میتوانست بازوی او را بگیرد تا نیفتد. یک استراتژی احمقانه مثل خودش. اما شروع یک داستان دراماتیزه بود. این شاید اولین و تنهاترین مهمانداری میتوانست که بازوی مسافری را میگرفت برای ترس از تکان شدید نشستن هواپیما. ماراتن فکر او بالاخره تمام شد و بدون هیچ واژهای و هیچ داستانی پلهها را پایین آمد و رفت سراغ ماشین قدیمیاش که در پارکینگ فرودگاه چارک کرده بود.
***
چراغها دارندخاموش میشوند و راوی که تنها یک روای بخت برگشته این نویسنده بیشاخ و دم بود باید برگردد چشمانش را ببندد. اتاق پر شده از بوی تند و زننده ته سیگارهای چند روز پیش.
نویسنده پیر و خسته سنگهایش را با خودش واکنده است. باید روای را کنار بگذارد باید بنویسد، باید قلم را با فشار زیادی روی کاغذ بچرخاند تا داستانش سنگین و سهمگین باشد، قدرت نویسندگیاش را به رخ همه بکشد. باید خودم را حس کند، باید پیراهن سفید بلندش را بپوشد با کلاه حصیری بزرگ و آستینهای نیمه تا کرده، تولستوی میتواند الگوی خوبی باشد. مثلا میتوانست خانهاش را به شکل مزرعه در بیاورد. بهر حال تصمیمش را گرفته بود. او باید مینوشت. لباس سفیدش را پوشید، به جای سیگار پیپش را روشن کرد، عینکش را گذاشت روی بینیاش، همه لوازم روی میز را با دستش به سرعت روی زمین ریخت و چند تا کاغذ سفید نم گرفته را برداشت تا بنویسد. ذهنش پر شده از کلمه. کاغذ لکدار چای و دودههای سیگار زمینه خوبی برایش بود تا از خودش شروع کند. از راوی بنویسد، از راوی ساده لوح که سالها در ذهنش جا خوش کرده بود و تنها کاری که از او برمیآمد جنگ و بحث و جدل برای گفتن و نگفتن بود.
توتونهای سوخته را برداشت و روی کاغذ مالید، با انگتانش کاغذش را تکان داد، باید از اطرافش داستانها را میچید، مثل توت فرنگی تازه رسیده، سالها داستانها باد او همنشین بودند، باید داستان به داستان نوشته میشد. برای نوشتن باید دوباره عاشقانه فکر میکرد و مینوشت، از خودش شروع کرد:
- - دوباره باید بنویسم و چقدر دوست دارم قهوه داغ همیشگی خودم را با آن سیگار برگ چند وقت پیش که نصفه روشن کرده بودم بردارم و بنویسم، خودکار شروع کرد برای نوشتن مثل یک جنتلمن اشرافی قرن هفده انگلستان در وسط بزرگترین کتابخانه ممکن یک کاخ قدیمی انگلیسی. چقدر از نوشتن با خودکار ابی بیزار بود. او تمام زندگیش آهنگساز نامریی قطعه "چوپان تنهای" " جیمز لاست" بود به همان زیبایی و تنهایی، به همان اندازه غمگین و باشکوه، خودش را گذاشت مقابل خودش رو تا میتوانست نوشت، حتی "جیمز لاست" میتوانست تمام احساس او را دزدیده باشد این قطعه تمام زندگی یک نویسنده بود که قرار گذاشته بود جایزه نوبل ادبیات را برای ننوشتن بگیرد.
پنفلوت انگار از چشمانش میریخت روی نت یا نتهای این قطعه مثل یک چشمه آب گرم تنها در کوهستان خالی از انسان نوشته شده بودند برای او، حسرتهای فروخورده در تمام وجودش جان میگرفت آرزوهای خفته در قلبش به چشمانش میرسید
- - راوی بیچاره
- - روای بیچاره
- - راوی بیچاره
چقدر راوی بیچاره گناه داشت، دلش به حال او میسوخت، گرفتار نویسندهای بود با هزاران هزار ناتوانی برای نوشتن یک داستان اما پر از سوژههای ناب، از یکسو گرفتار خودش بود با چندین دنیای متفاوت که نه میتوانست کنار بگذارد، نه همه را داشته باشد
- - اصلا نویسنده کدام بود؟ راوی کدام؟
- - نویسنده بیچاره، روای بیچاره!
خوب که فکر میکرد او برای نوشتن آماده شده بود، راوی ذهنش را بیرون در گذاشت و تنها آمد سراغ خلق شخصیتهایش، برای نوشتن به بارش شدید چند روزه برف احتیاج داشت، به گفتگوی عاشقانه نیمه شب در بین جاده در سردترین روز مسافرتش، گفتگویی که توان گفتن هیچ واژهای به اندازه جمله دوستت دارم نبود، گفتگوی از راه دور، جملات کوتاه پر از تعلیق، پر از حرف، نویسنده راوی را سر کار گذاشته بود، دو انسان در یک قلم خلاصه میشد.
***
سی و یکمین پرواز هواپیما را تجربه میکرد، هنوزنتوانسته بود داستانش را کامل کند، میترسید از خودش، از اطرافش، از اطرفیانش، از شهرش، از دنیایش، باید میرفت در کتابخانه خودش و تا میتوانست اینقدر تاریخ بخواند تا جانش بالا بیاید و برای آخرین بار رد فلسفه مشا را در نگاه همه مهمانداران پیدا کند، نویسنده قلم را دست گرفت تا بنویسد ولی غمگین بود از اینکه تمام ذهنش روی کاغذ جاری نمیشود و نمیتواند همه چیز را بنویسد، با خودش قرار گذاشته بود همه شخصیتهایش را صادقانه بنویسد. نه در زمین و پیاده روی، نه در دریا و قایق سواری و در آسمان و پروازهای پر از تکانهای شدید با آن هواپیماهای دست چندم زهوار در رفته تازه رنگامیزی شده، یک بار باید تصمیم میگرفت تا راوی را بکشد و خودش باشد خودش و تنها خودش
- - راوی چقدر بیچاره است،
فاصله بین فرودگاه تا آخرین پیامهای گوشیاش پنج ساعت بود، یعنی نویسنده از محدوده دنیایش بیرون زده بود و مثل گرگ تنها در جنگل، زیر باران شدید لابلای درختهای بلند، تنها میتوانست راه برود با اینمه راه، خانهاش را میدانست،
قلم را برداشت و تمام دور ریختنیهای ذهنش را دور ریخت، خودش را گذاشت کنار راوی و بعد انتخاب کرد، یا نویسنده یا راوی! راوی را از ذهنش دور انداخت، سالهای سال در کنارش راه رفته بود، حرف زده بود، راوی بیچاره دوست داشتنی، خودش ماند و خودش... شروع کرد به بستن بقچههای ذهنش، بقچهای از تاریخ، بقچهای از خودش، بقچهای از معشوقهاش، بقچهای از هرچیزی که میتوانست داشته باشد، همه را بست و سبکتر شد، قیچی را برداشت و از تمام دفترهای گذشتهاش، هر کجا راوی را میدید برید و کاغذ را دور انداخت، علاقه خاصی داشت برای بریدن، اما پاره کردن کاغذ را میتوانست عاشقانه دوست داشته باشد، داشت خودش میشد، چشمانش را بست و خودش را به خودش سپرد، هر چه بود سوزاند در دلش در نگاهش در مغزش، در دستش، در اندیشهاش وبا هر شعله ور شدن داشته هایش، چراغ بالای سرش را روشن کرد، دقیقهای بعد مهماندار هواپیما آمد، با وقار تمام گفت خانم میخواهم داستانم را تمام کنم، شما برای لیوانی آب بیاورید اما مواظب باشید چشمانتان مرا به هم نریزد من ذهنم درگیر داستانم است. و البته تنها لبخندی را دید که دقایقی بعد با لیوانی آب روبرویش ایستاده بود.
***
لیوان نوشیدنی رنگی و خوش بویش را برمیداشت و جرعهای مینوشید، جرعه جرعه و لیوان به لیوان و خودش را در خودش غرق کرد، کاغذهایش داشتند میسوختند و او کنار شومینه نشسته بود و به آنها خیره شده بود، لیوان را به لب میبرد و تکهای از خودش را میشست، کم کم داشت اطرافش را میدید، خانهاش را، اتاقش را، شومینهاش را قهوههایش را، سبگارهایش را، ته ماندههای راوی در گوشههای اتاقش، صدایش و قلبش را، کم کم داشت خودش میشد، یادش آمد از فرودگاه و دیروز تا امروز صبح نخوابیده است اما آدم دیروزی نیست مثل یک برنده مسابقه دو در کنار قهرمانان جهان چقدر دویده است پابه پای همه شان.
مثل یک کشاورز باغ سیبستان که در باغ بسیار بزرگ سیب با چمنهای بلند و شبنم صبحگاهی که دست به هر سیبی میزند انگار صدایش را میتوانست بشنود. صدای گاز زدن را میتوانست بشنود و انگار سیب از سر و رویش جاری میشود، مثل نقاشی که استاد چیره دست کشیدن چشمها و لبخندهاست حتی از پیکاسو بهتر توانسته بود آسمان را آبیتر نقاشی کند برای خودش،
هوا داشت روشن میشد و نویسنده داشت از خودش انتقام میگرفت، انتقامی که داشت تمام میشد و یک راوی، نقاش، موسیقیدان، نویسنده، شاعر، اکروباتیسیت، قصاب، یک کارگردان جشنوارههای بزرگ دنیا و... کلی کشته داشت. بلند شد به سوی ضبط صوت رفت و در آهنگی که نامش چوپان تنها بود دوباره غرق شد. چقدر اشتباه میکردند همه. کسی نمیدانست هیچچوپانی تنها نیست فقط چوپانها میتوانند در تمام کوهها و دشتها خوشبخت زندگی کنند، آواز بخوانند، با طبیعت صحبت کنند، با بازان شسته شوند، از آفتاب جان بگیرند، با دیدن عقابها ذوق کنند، از دیدن خرگوش ذوق کنند، با مار صحرایی بازی کنند، شبیه خود طبیعت باشند...
***
صبح که شد بلند شد، خودش بود، تنها خودش، کاغذهای سفید همیشگی بودند، شبیه خودکار سر باز نشده، رادیوی خاموش، تلویزیون رنگ پریده، سیگارهای نسوخته، پنجره بسته و خنکای صبح در کلبهاش جاری شده و خودش بود، دوست داشت مثل آن نویسنده کهنسال با آن ریشهای بلند و کلاه بزرگ حصیری کلاهش را بردارد و برود گاومیشهایش را بیرون بکشد و به مزرعه بزرگش برسد. دور از همه دنیا، در دلش و در ذهنش یکجنگو صلح بلندی داشت که باید نوشته میشد، مزرعه را دوست داشت، جنگل و صدای مرغابیان را دوست داشت، عاشق طبیعت سبز و درختان بلند بود اما نویسنده لاغر اندام با لباس فیروزهای شبیه به سبز پشت گاو آهن داشت به جنگ و صلح دوم دنیا فکر میکرد، کتاب جنگ و صلحی که بیست سال بعد برای یک عشق نوشته میشد نه جنگ. صبح بدون آنکه روی میز چوبی آشپزخانهاش صبحانهای بخورد رفت جلوی آینه ایستاد، اینقدر نگاهش به آینه طولانی شد که یادش رفت کتری آب جوش دارد آواز بلندی میخواند از به جوش آمدنش، زیر کتری خاموش شد، چمئانش را برداشت، در را بست و کلید را برای همیشه در چمدانش گذاشت. در خیابان خلوت با درختهای بزرگ کناری روی سنگ فرش کهنه راهش را کشید و آرام آرام دور شد.