
اسماعیل لطفی و آذین ِ چراغهای شهر با شعر و ترانه
شعری که مولود الهام، حس، شعور و تصمیم آدمی برای انعکاس و بیان تجربههای فردی و جمعی و همچنین ارتعاش خیزابهای ملتهب درون باشد و بیقید به اجبار وزن و قالب و نگاههای برآمده ازکلیشه و سنت، هنری پیشرو است. هنر شاعری نیز در جهانی که آدمیاناش روشنگری را پاس میدارند و اما" تاریکی، فهم پایینی از چشمها دارد " شاعران فهیم خود را درآستانهاش میبینند که نو بودن رابه نوع نگاه میسنجنند. نگرشی که زیرینترین لایههای عواطف و اندیشه را بر میتاباند و انسانی آرزویش است که آزادگی را دوست دارد و مبشر چند صدایی و کثرت در حوزههای رفتاری و اجتماعی میباشد. شعرهای ماندگار جهان نیز همیشه بر این سیال گونگی در ابعاد حس و تصویر، مهرهای تأیید زدهاند. بیاغراق، زمانه، زمانهی بروز مکاتب ادبی و ظهور غولهای هنر نیست و عصری که با دیجیتال زایش یافته و قرن بیست و یک میلادی را می زید، عصر لحظهها و کشفهاست. دستاوردی در هنر که دیگر نه به نامها بلکه به جریانی از هنر مفتخر است که مرزهای آن، از تار و پود جهان بافته شده و به درکهای مشترک بشری میانجامد. بیشک که جهان شاعران بزرگی را در مهد خود خواهد داشت و اما دیگر، سلطان و شهریاری نخواهد داشت و زمان، حکمی نو در خواهد افکند و شاید هم شاعران نیز به مرور زمان صنفی شوند و فقط هنرورانی شاعر نامیده شوند که نگرانیشان، ازسقوط آدمی باشد... چنان که در این سالهای اخیر، کمتر برندهی نوبل ادبی داشتیم که واقعا غولی به مفهوم دیروزها باشد.
اما در باز گشت به شعر بومیمان، فاطمه محسن زاده در یکی از شعرهایش چنین آورده که " عصر جنسیت، مردانگیاش را به رخ میکشد " و میگوید: " سقوط کردی، بیهیچ قانونی، بیهیچ جاذبهای " و اینجاست که شاعران سرزمین من، جهانیترین پژواکها را در گوش جهان میاندازند و " اسماعیل لطفی " میگوید: " چشمهای تو را برداشتم از زمین / سیبی از صورت سرخ حوا سرخ شد " اما اگر دنیایی به احتراماش به پا نمیخیزد، نه تقصیر جهان بلکه گناه خودمان است. ما چشم از غولها که دیگر همسانشان راهیچ خاکی نخواهد زایید برنمیداریم. اصولا هر ناشر و مترجمی هم دنبال آنهاست که خوب میفروشند و خوانندگان آثار ادبی هم با هزار زبان قانع شدهاند که تا یکی چهره نشده، دنبال کارهاش نباید بود و نسلها هم غافل که نهنگان در عصر خود، حتی یک ماهی سیاه کوچولو نیز حساب نمیشدند. اصولا هم جهان غولی نزاییده و اگر یکی را هیولایی نامیدهایم، به تعبیر شاملو، در سترونی ِ عصرها و کم مایگی زمان از استعدادها وآدمیتها بوده است. چنان که عصر جنسیت نیز دیریست سپری شده و زن و مرد بودن هیچ ملاک معقولی درنقدها و ارزیابی هانیست. هرچند که سنتی غالب با انگارهای غلط در ارعاب" آدمیان میکوشند و طرفداران کهنگی که " تنها قربانگاه را خوب بلدند
با این حرفها میخواهم برسم به مجموعه شعر " نام تو را به چراغهای شهر میسپارم. " از اسماعیل لطفی. وی آفریدهی تصاویری از کلام است که به نوع خود کم نظیر است و پر از حرف. رنگین کمانی که در بطن آن هزار رنگ ِ بیرنگ و فارغ از نیرنگ نهان است و حرفهایی که فقط یک هنرمند در لحظههای زایش اثر میتواند تجربه بکند و به کشفی نو دست یابد:
من به عصیان پاییز میاندیشم
به شکوه یک قطعه موسیقی
روی پلکهای احساس...
میان صخرهها
یک نفر پیچیده در زنجیر
چشمهایش سنگینتر از پرواز در باغ...
اسماعیل لطفی، با شاعرانگی خود، هم ترنمگر حس و حالی بشریست و هم، انسانی که وطن و جهان را با زیباییهایش میستاید و مهر و صلح را با نغمههای نامیرایش، ترانه میکند:
گاهی با یک بوسهی کوچک
می توان جهانی را دگرگون ساخت...
علیرضا ذیحق
مرداد 1402