مقدمه کتاب " بگذار نام تو را به چراغهای شهر بسپارم"

مقدمه کتاب " بگذار نام تو را به چراغهای شهر بسپارم"

به قلم: اسماعیل لطفی



مقابل پنجره بزرگ شفافی ایستاده‌ای و باران می‌بارد، فنجان قهوه را بالا می‌بری جرعه‌ای می‌خوری و بخار شیشه تمام تصورات تو را می‌گیرد. چهار دهه زیسته‌ای در این شیشه که نظاره‌گر بسیار داشته است و یک فنجان قهوه در پشت شیشه بخار گرفته، گاهی می‌تواند معانی متفاوتی از همان چهار دهه را به تو القا کند. سال‌هایی که انگار به متر و مقیاس نمی‌آیند، فقط اعداد تغییر می‌کنند، چهل سالگیت تنها یک تغییر عدد را نشان می‌دهد، اما حقیقت زمان این عدد نیست، گاهی دلم می‌خواهد بپرسم  انگیزه و اندیشه کسی که شمارش سال‌های عمر آدمی را برای اولین بار به انسانها تحمیل کرد، تمام داشته‌های تو در گذر زمان این عدد نیست، حتی حرکت جوهری ملاصدرا هم نمی‌تواند در دلت تفسیر کند گذر زمان را چرا که تنها تو می‌دانی چگونه سال‌های زندگیت را نوشته‌ای. گاهی نمی‌توانی منتشرکنی، گاهی نمی‌شود منتشر کنی، گاهی دلت به حال خودت می‌سوزد و منتشر نمی‌کنی، گاهی زمانی را برای انتشارش در نظر گرفته‌ای که دیگر زمان تو سر رسیده باشد. از فلسفه‌هایی که به نظرت خوانده‌ای تا سبک‌های هنری و سینما و مکاتب ادبی و تاریخ گرفته تا استنباطهای ریز و درشتی که داشته‌ای و خود را تا روزگاری مفتخر به این اندیشه‌ها می‌دانستی، امروز که نیمه عمر را رد کرده‌ای به خود می‌گویی هستی قابل درک نیست مگر از نو خواندن و از نو نوشتن، از نو اندیشیدن و از نو دیدن، قواعد نگارشی را کنار زدن و به قول ترک تبارها سربست نوشتن، رها نوشتن و رها دیدن، قوانین گذشته برای گذشته‌ها زیباست و برای تزئین افتخارآمیز کلاسیسم پر از کراوات و واژه‌ها‌ی سرشار از بوی ادکلن‌های فرانسوی، نمی‌دانم، تنها اندیشه رها می‌تواند تو را نیز برهاند، از اعماق تاریخ به سوی بازنگری در انسان رفتن، تعریف نوین "تو" و " من" و " جهان"، کاش می‌شد موسیقی‌ات را نیز تغییر داد. به قول آن شاعر دوست داشتنی (شمس لنگرودی) که می‌گوید: "بنویس و هراس مدار از آن که غلط بیفتد" و سال‌ها نوشتم تا غلط‌های اندیشه‌ام را به سطح آب زندگیم برسانم، قصه‌های عجیبی دارند، هر شعر داستانی دارد که خواننده را از خود به آن قصه می‌کشاند و خودت خوب می‌دانی چقدر از آن داستان را حکایت کرده‌ای. تو خوب می‌دانی همه آن قصه‌ها را، وقتی حاصل سال‌های متمادی زندگیت را مکتوب می‌کنی می‌شود با انسانهای آینده‌ هم مباحثه کنی، حرف بزنی و آینده سهمی از تو داشته باشد. آن حضرت باریتعالی که مرا برای من خلق کرد تا مسیر درست اندیشیدن را یاد بگیرم فرصتی بخشید تا تعدادی از شعرهای چندین سال عمر خود را به هم پیوند بزنم و اسماعیل بیست و پنج سال پیش با اسماعیل امروز در یک گفتگو بشینند و رو در رو حرف بزنند. اگر می‌توانستم همه را به بوی سرب و مرکب آغشته کنم همه را باید حداقل پنج برابر این کتاب می‌شد، نخواستم و نمی‌شد و شاید هم نباید می‌شد. از کتابخانه عریض و طویلت تنها تو می‌مانی، تنها تو می‌نویسی و نوشته می‌شوی، عاشق می‌شوی که دنیا را با رنگ متفاوتی ببینی، از ریاضی و مجهولات و فیزیک می‌رسی که برای تو یک جهالت مفرط است به حس و واژه و نت موسیقی می‌رسی درک درست تو از هستی می رسد به یک قطعه موسیقی بی‌کلام و همین نقطه آغاز تحولت می‌شود. واژه‌ها را به سمت نت بردن، آوا شدن و همه این‌ها دلیلی می‌شود که بیشترین شب‌های عمرت را نخوابی، تو شاعر شدی که حتی گاهی حتی اسمت پیله‌ای شود برای خودت و با خود زمزمه می‌کنی که پروانه‌ها به اصالت آتش پیله را می‌درند، باید بگویم پروانه شدن برای انسان زیبایی است و زیبایی نگاه، به زیبایی هزار پروانه می‌ارزد و تو هستی که با این پیله بزرگ شدی برای دریدن اسمت. مرور که می‌کنم که این شعرها، بهای ثانیه‌هایی هستند که در خودم غرق بودم در زندگی و زمان و زمستان و کوچه و... این واژه‌ها و ترکیبها در واقع سهمی از تمام داشته‌های من در این چهار دهه بودند که قدم به قدم با من بزرگ شدند و از یک حس و فکر کوچک به یک شعر رسیدند و از شعر به یک دنیای شخصی وارد شدند که سال‌هاست با انسانها تقسیم شده است. امروز این کتاب را به تو تقدیم می‌کنم که عاشقانه در من مثل موسیقی  نواخته می‌شوی و اسمم را به اشتباه روی جلد کتاب آوردم و باید می‌نوشتم یکی از انسانهای روزی زمین که گاهی صدایش می‌زنند " اسماعیل" و چه اسماعیل‌ها که در قرنهای متمادی، شب‌ها را نخوابیده‌اند و من میراث‌دار این اسمم که بی‌خوابی بیشتر و شعر را بر آن اضافه کردم. "انسانها در امتداد یکدیگر هستند" اما در سایه‌ای دیگر، در چهره‌ای نوتر، در نگاهی تازه‌تر اما چشم‌های همه انسان‌های استمرار یافته یکی است و همین چشم‌ها در شعرها و داستان‌ها جاری می‌شوند. تو که نویسنده‌ای چاره‌ای جز لرزش دستانت نداری در برابر آن و تو که شاعری چاره‌ای نداری جز تسلیم شدن در جریان واژه‌های پنهان شده در ته آن چشم‌ها، نگاه شاعر همان، واژه‌های غرق شده در ته چشمان "حوا"ست، شبیه کشتی قدیمی غرق شده در اعماق اقیانوس که هر زمان ذره‌ای، گوشه‌ای و تکه‌ای از آن را یا آب به بالا می‌آورد یا انسانها. من معتقدم نگاه عاشقانه انسان‌ها به یکدیگر استمرار اولین نگاه "آدم" به "حوا" و "حوا" به "آدم" است که در زمان تکثیر شده و در بین انسان‌ها بدون تعریف مشخص جریان پیدا کرده است. برای همین در شعر "اسماعیل"  (که به واسطه صدا زدنم به این نام "منم" و سجل من به این قربانی تاریخ مزین شده،) انسانها هیچ وقت اولین و آخرین نخواهند داشت.

در این شعرها نام حوا یعنی تو و نام آدم یعنی من و تاریخ بی حساب عدد و رقم همان زمان زندگیست برای مخاطب، عشق و هستی محدوده‌ای ندارند بلکه تکثیر می‌شوند تا روزی که دگمه قرمز این حرکت به صدا در آید و زمان بایستد. همان دگمه‌ای که برای تمام انسان‌ها به صدا در می‌آید، فکر می‌کنم حتی شهاب سنگ‌هایی که فرو می ریزند همان دگمه قرمز زندگیشان زده می‌شود و آسمان‌ها نیز تکثیر می‌شوند نو می‌شوند، در شعرها آسمان صرفا یک فضای به نظر تهی و خلا گسترده بدون جاذبه نیست بلکه آسمان هم به نوسازی خودش می‌پردازد برای تماشایی‌تر شدنش مثل شعر که در گذر زمان نو می‌شود با خواننده‌های نو در نسل‌های جدید.

باید بگویم بین شعرهای سال‌های مختلف طبیعتا تفاوت‌های ساختاری و محتوایی وجود دارد اما هر آنچه هست مهمترین عنصرهای زندگی من بودند که در این شعرها جاری شدند از فهم ناچیز من از هستی و فلسفه و تاریخ و ادبیات تا همین گفتمان‌ها و گفتگوهای معاصر. تلاش کردم تا هیچ شعری را بازنویسی نکنم در تمام طول این سال‌ها مگر به شکل بسیار ضعیف و کوچک و اگر برخی از اشعار را دوباره بنویسم قطعا نگاهی متفاوت از دوره خود را به آن تحمیل می‌کنم و معتقد نیستم که بایددوره‌های زندگی خود را (که در نهایت صداقت روح شاعر در آن لحظه که جهانی متفاوت برای دیدگان شاعر گسترده می‌شود) دستخوش تفکرات لحظه‌های دیگر و حتی روزها و سال‌های بعد کرد، معتقدم آن لحظه وقوع شعر تمام و کمال است برای خودش.

اما اولین مجموعه برگزیده شعرهای فارسی از سال ۷۵ تا ۱۴۰۱ (از اشعار کتاب‌های مسافر پاییز، من و شب ماه و بانو، پرواز گل سرخ، سکوت سایه ها، آوازهای زرتشت، رستاخیز در زمستان و... ) را به لطف خدا تقدیم عزیزانم می‌کنم برخی از شعرها قبلاً در برخی از کتاب‌های چاپ شده قبلی بودند و برخی برای اولین بار در تمام این سال‌ها منتشر می‌شوند و تعدادی از این شعرها با صدا و موسیقی هم نشر یافته‌اند. شاید عمری اگر بود کتاب دوم اشعار برگزیده این سال‌ها را منتشر خواهم کرد. و در نهایت:

"بگذار نام تو را به چراغ‌های شهر بسپارم" تا تمام شهر گستره زیبایی چشمان تو در قاب چراغ‌ها باشد.

#اسماعیل_لطفی

تابستان1402

 

ارسال نظر
(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)
  • - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
  • - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
  • - لطفا فارسی بنویسید.
  • - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
  • - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد