گُلی روی گِل/ داستان کوتاه / اسماعیل لطفی

گُلی روی گِل/ داستان کوتاه / اسماعیل لطفی

داستان کوتاه گُلی روی گِل از مجموعه کتاب منتشر شده #آواز_سکوت نوشته: #اسماعیل_لطفی

 

           گُلی روی گِل

 

 

انگار در مهی از جنون گرفتار شده بود، سوار بر تیرگی شهر، ضربان  قلبش، جائی برای نفس کشیدن باقی نمی گذاشت، خود را به در و دیوار می کوبید اما سایه همچنان، در آن هجمه ی تاریکی خود را به مغز او تحمیل کرده بود و به دنبالش می آمد. چشمانش چون منقلی از آتش می‌سوختند. هر چه بیشتر به سایه فکر می کرد سایه بیشتر به او نزدیک می‌شد.  پیاده رو پر از رفت و آمد انسانها بود. یادش نمی آمد پدر بزرگش چیزی از انسانهایی گفته باشد که او می دید.

***

 

همه جا تاریک بود، مرد بالای سر قبری ایستاد، باران به شدت می بارید، تمام روحش داشت از تنش خارج می‌شد، توانی برای نفس کشیدن نداشت، بی اختیار چون پری کنده از زندگی افتاد و صورتش به زمین خورد و گِل به اطراف پاشیده شد.

پاشنه هایش داغ شده بودند، هنوز هم حجم سیاه شهر در ذهنش مچاله می‌شد و صدای مچاله شدن به مغزش زنجیر می کشید و نزدیک بود از تمام این ثانیه ها استفراغش بگیرد.

صورت انسانها او را به وحشت می انداخت، گویی که صورتکی از سفیدی بر چهره کشیده باشند، همه در رفت و آمد بودند. نفسش داشت بند می آمد. انگار در دلش جیغ می کشید و در ابهام اضطراب، زنی را می دید که روی نیمکت نشسته بود لباسهایش رنگ و بویی از زندگی را بر خود نداشت، چتری پاره پاره بالای سرش گرفته بود، باران به شدت به سرش می خورد و او با صورت سفید و چشمان زیبایش لبخند می زد. باران لبخند او را می شست و او تنها به روبروی خیره شده بود. مدام از بین انسانها گذر می کرد با تمام ذهنیت فرارش، اما تن آنها انگار از گِلی عریان بود و باران مدام آنها را می شست و بی توجه به باران، دستهاشان بالا می آمد و زیر لب چیزی  میگفتند و لبخند می زدند. تمام زمین گِل شده بود. مردی در کنجی از خیابان ایستاده بود و مدام سیگار می کشید و سرش را عقب و جلو  حرکت می داد. انگار که تنها فلسفه ی زندگی اش را برای خیابان تفسیر می کند. جای انگشتان مرد روی تن سفید سیگار باقی  می ماند. در آن سیاهی، صورتهایشان چنان برقی می زد که نزدیک بود از وحشت فریاد بزند. نفسهایش کندتر شده بود. دوباره حجم سیاه سایه بر مغزش افتاد، تند تند و بی پروا از لابلای انسانها عبور می کرد و انگار که همه قصد گرفتنش را دارند، هر کس پنجه ای به تن او می زد و با قهقهه او را به یکدیگر نشان می دادند و او افتان و خیزان پرواز می کرد. گاهی توی کنجی می خزید اما هنوز سایه رهایش نکرده بود در حصاری از دیوار نفسش به شماره افتاده بود و صدای قلبش تمام زندگی اش را به تسخیر کشیده بود. چشمانش رفته رفته به تاریکی فرو می رفتند. کسی فریادش را نمی شنید و او در حیرانی و اضطراب آنها را می دید که به هم  می خوردند و قسمتی از تنشان چون وصله ای روی یکدیگر باقی می ماند.گاه سُر می خورد و  می افتاد. توانش را از دست داده بود. هنوز صورت پدر بزرگش او را رها نمی کرد.

به ابتدای کوچه ای تنگ و تاریک که رسید ایستاد، سکوت کوچه برایش جنون آور بود. حجم سنگین سایه روی کوچه پیدا شد.گنجشک با تمام ناباوریش پرواز کرد و به انتهای کوچه رسید و بی پروا خود را زیر پارچه ضخیمی پنهان کرد. نفس نفس می زد و انگار تمام وسعت کوچکش التماس ندیده شدن، شده بود. ناگهان دستی تمام تنش را فشرد و تنها صدای فریادی را شنید و بعد روی هوا چرخ می خورد و در سرگیجگی چرخش، پایش را دید که آویزان شده بود.چشمانش سنگی را می دید اما توان فریاد کشیدن نداشت، حنجره اش داشت از التهاب فریاد می‌سوخت اما... خود را به سکوت بخشید و با سر به دیوار خورد. هنوز نفسهایش سنگین نشده بود که فهمید زیر پالتوی مردی پنهان  شده بود که  صورتش را به صورت سفیدی چسبانده  و تمام گِِلهای تنشان در هم فرو رفته بود. باران تنشان را می شست و او این را هزار بار دیده بود، زیر پایشان گُلی افسرده روی گِل افتاده بود و داشت کبود می‌شد. آخرین نفس را که می کشید چشمهای آنها را دید که به وسعت صورتشان برق می زد. ساده و سنگین افتاد.

***

 

باران هنوز خود را به زمین نذر کرده بود. مرد در تمام پهنای روحش می غلتید، انگار که گرمای خاک را می فهمد. مرد فکر می کرد که سالهاست زیر این سنگ خودش را دیده است. صدای پدر بزرگ در گوشش می پیچید که گفته بود وقتی انسانها از چیزی که بر دل دارند، مغزشان نمی تواند نفس بکشد، باران می بارد. زیر لب آرام پدر بزرگ را صدا کرد.

پرهایش در هوا می چرخیدند و او چشمانش را بسته بود با صورتی  له شده، نفس کشیدن را نمی فهمید، پنجه ی پایش در خود جمع شده بود و در هوا می چرخید انگار در تخیل خودش داشت پرواز می کرد. ناگهان یاد خوابهای کودکی اش افتاد که مدام می دید، لبخند کوچکی زد و انگار تمام زندگی اش را بخشیده بود تا با تنی از باور زخم، خواب کودکی اش را دوباره  با چشم باز ببیند. دیگر از خانه ها دور می‌شد. نسیم به صورتش می خورد، چشمهای از خون خشکیده ی خود را باز کرد و لبخند زنان، حس می کرد دارد به جایی می رود که پرهایش می خواهند. چشمانش چراغهای قرمز جاده ها را می دید اما او پرنده بود و دلش را به انعطاف پرهایش خوش کرده بود. گویی نیرویی او را به سوی خویش می کشاند. مثل خواب کودکی اش، چشمانش را بست و خود را به نسیم سپرد.

چشمهایش را باز کرد. انگار که منقلی از آتش بودند. درست فهمیده بود، دیگر باران بصورتش نمی خورد. انگار قرنها روی خاک مانده بود و اکنون باید بلند       می‌شد. هنوز در پیچ و خم ذهنش گرفتار بود که ناگهان زیر پالتویش چیزی تکان خورد. دستش را به سرعت به طرف سینه اش برد. مشتش ضربان جسم نحیفی را حس کرد که در خود جمع شده بود. دستش را باز کرد، چشمانش، گنجشک کوچکی را می دید که با صورتی کبود و پر از زخم روی دستش خوابیده، اما در ذهنش صدای ناله های پرنده نحیفی را می شنید که در خواب کابوسهای وحشتش غرق می شود و مدام از خواب می پرد. مرد با نفس نفسهای تند پرنده، چشمانش پر از زجر آبی شد که روی گنجشک می افتادند. پرنده چشمانش را باز کرد انگار که منقلی از آتش بودند و مرد آنرا چه ساده و سنگین می فهمید. به مرد زل زد، در چشمان او گنجشکی را می دید که زیر بال زخمی اش، مردی با صورتی کبود و پر از زخم خوابیده است و مدام از خواب می پرد، مرد در چشمان گنجشک، کسی را می دید که در انتهای آسمان با چشمهای بسته، سینه به سینه ی پرنده، با دستهای باز به آسمان  می روند.آرام بلند شد، پرنده را زیر پالتویش گرفت و لنگ لنگان براه افتاد.

ارسال نظر
(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)
  • - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
  • - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
  • - لطفا فارسی بنویسید.
  • - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
  • - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد