هزار جاده، هزار خورشيد       پژمرده ام   /داستان کوتاه / اسماعیل لطفی

هزار جاده، هزار خورشيد پژمرده ام /داستان کوتاه / اسماعیل لطفی

داستان کوتاه از مجموعه منتشر شده آواز سکوت نوشته #اسماعیل_لطفی

    هزار جاده، هزار خورشيد

      پژمرده ام

 

 

صدای خارش آهن روی سنگ... سایه روشنی از نفسهای فرو خورده ی افتاده روی دیوار... انگار جسمی داشت از روح خالی می‌شد... صدای خارش آهن روی سنگ... باران شدید به شیشه ی پنجره ها می خورد، سر انگشتانی که دیگر طاقت نگه داشتن نداشتند، چشمهای نمی دانم شبیه چی!  ثانیه ها داشتند درون چشمانش می‌سوختند، لباس تیره و نازک اندامش را فرا گرفته بود و شال قهوه ای نازکی بر سرش انداخته بود...

  صدای خارش آهن روی سنگ... زیر لرزش دستانش  سنگی داشت در التهاب اولین عاشقانه هایش نعره   می کشید و صدای آهن روی سنگ فضار را پرکرده بود چقدر در تنهایی این سنگ گناهکار شده بود، دور چشمانش سیاه شده بود و موهایش صورتش را پوشانده بودند. چیزی شبیه رویا، پلاسیده ولی زیبا، تخیل، در پیله ای از زیبایی و پژمردگی داشت خود را در سنگ رها می کرد، مدتها بود که سراغ قرصهایش نرفته بود... اطراف تیر چراغ برق زیر باران حالت خاصی پیدا کرده بود... صدای خارش آهن روی سنگ...

گویی نبض تمام ساعتهای این اطراف در دستهای همین آهن و سنگ می زد، چشمانش پر از آهن، چشمانش پر از سنگ، زمزمه های شاعرانه بر گوش سنگ داشت به زندگی ابدی پیوند می خورد:

- چقدر در ذهنم تراوش می کنی، دوباره خيالاتم را پر کرده ای مثل هر روز، هر شب...

صدای مردی مدام از ضبط صوت تکرار می‌شد:

- روبرويت تيشه و سنگ...

دوباره صدای خارش آهن روی سنگ... باز هم صدای مرد :

- انتظار ضجه و فرياد يک فرجام دردآلود،

صدای آهن، صدای نعره سنگ، صدای مرد، صورتش را به لبهای مجسمه چسباند، لبهایش تکانی خوردند، چشمانش را بست... زمان داشت می‌سوخت، دستهایش را دور گردن سنگ انداخت، پاهایش به شدت می‌لرزیدند، باید تمام می‌شد، تنها پاهایش مانده بود تا کامل شود، سکوت همه جا را فرا گرفته بود، نه صدای سنگ، نه صدای آهن و نه حتی تیک تاک ساعت... سکون و سکوت عمیق بشری... تصویر قاب مطلقی از تپش نبض سنگ با ریتم تند قلب سنگ تراش، انتظاری برای جاودانه بودن، دیوارهای قهوه ای رنگ و سنگی اتاق، جایگاه اشراف زادگان، سنگهای بزرگ و کوچکی که برای نقشهای متفاوتی مبعوث شده بودند، شکلهای جاودانه گشته، سنگهایی که سالها در حسادت این سنگ نفرین شده بودند و مجسمه پادشاه تمام سنگهای یادبود شده بود و دختر شاهزاده   نگاههای بی تحرک ابدی شده... دو تابلوی بزرگ بالای دیوار درست روبروی مجسمه نصب شده بود که بیشتر حجم دیوار را گرفته بودند ( صورت محوی از یک مرد و لبخند خودش) موهایش را کناری زد، انگشتر روی انگشتش سنگینی می کرد، دستانی شبیه استخوان رنگامیزی شده، صدای خارش آهن روی سنگ...

 

دوباره صدای مرد:

« توان گريزم نيست، تا برگردی،

             هزار جاده، هزار خورشيد

                                                  پژمرده ام،»

 

تکرار و تکرار و آه! چقدر تکرار تکراریها  گاهی زیباست،

 

 - « لای کدامين سنگ

پير ترک خورده ی ديروز را گم کرده ای ؟!»

 

سنگ تراش و صدای سنگ...

دخترک:

- « من نذری شده ی فرسايش اين شهرم»

صدایش می لرزید، صدای چکشی که فاتح تمام حکومتهای تیک تاک ساعتها شده بود، دوباره صدای مرد:

- « توان گريزم نيست،

 تا برگردی،

هزار جاده، هزار خورشيد پژمرده ام »

 

انگار که تمام اجسام دور سرش می‌چرخیدند، سرش داشت گیج رفت و بعد افتاد کنار میز و ثانیه ثانیه و لحظه به لحظه، سیاه و سیاه و...سکون و سکون... سکوت...

***

پلکهایش را به آرامی تکان داد، عمق چشمانش چون پلاستیک نازک چروکیده ای، جمع شده بودند، مجسمه های سنگی کوچک و بزرگ دورش می چرخیدند، به خیالش که انگار در مورد او صحبت می کنند، گویی سرزمین سنگهای ابدی شده را می دید، صدای تند و بلند آنها داشت توی سرش می پیچید،  سنگ ریزه هایی که تند تند اینطرف و آنطرف می پریدند، دوباره چشمانش را بست... ناگهان دستهای سفت و سختی را حس کرد و او از زمین برداشت، روی سینه اش خوابانید، صورتش را به صورت او چسباند، چشمانش را باز کرد ؛ صدای مرد:

- «من مقدس شده ام،

پر از خاک و نقش!»

صورت ظریف و سفیدش در حاله ای از حیرانی فرو رفته بود، حسی تمام وجودش را فرا گرفت، درون رگهایش چیزی به حرکت در آمد، گرمای دلنشینی تمام بدن نحیفش را پر کرد، صدای مرد مدام تکرار می‌شد، انگار نه انگار که روی دستهای مجسمه ی سنگی آرمیده است چون آرامگاه باستانی مردگانی که قرنهاست به اسطوره ی آرامش بدل شده اند وقتی آهسته از کنارشان می گذری... شاهزاده ی تمام آرامگاههای ابدی، صدا در ذهنش می پیچید، بلند و بلند و بلندتر، چشمهایش را باز کرد تمام اتاق را با چشم زیر و رو کرد، چیزی نیافت. نگاهش را به دیوار انداخت، تصویر پهلوی عکس خودش محو شده بود و تنها سایه گونه ای در پس زمینه ی تابلو به نظر می رسید. از کنار میز برخاست، هنوز تنش حضور دستهای سنگی را حس می کرد، روی تخت ولو شد، لبهایش را به سختی به حرکت درآورد و آرام گفت:

« تو مقدس شده ای

   تو مقدس شده ای »

 

پلکهایش روی هم افتادند و سکوت همه جا را فرا گرفت...

***

صدای خارش آهن روی سنگ... صورتش غرق عرق بود، موهایش روی چهره اش را پوشانده بود، پاها داشت شکل خود را می یافت، ضربات نرم و مدام چکش پشت سر هم فرودمی آمدند، با هر ضربه ای، تمام تنش می لرزید، طاقتش را از دست داده بود، باید تمام می کرد، صدای خارش آهن روی سنگ، زیر لب تکرار می کرد:

-     « چه در رفتن باشی، چه در آمدن، من درون تورا حس می کنم، برايت آواز می خوانم، دوباره متولد می شوی، دوست ما، ترا درون سنگ برای من تزئين کرده ست، مدتهاست خورشيد را نديده ام، تو داری می آيی، همين کافی ست، »

تنش داشت می لرزید، حس عجیبی داشت، چشمانش که انگار در حاله ای از سرگردانی، فضای مفرط اطرافش را نمی دید، فضا پر بود از نورهایی که سنگها و دیوارها و سنگریزه ها به چشم می خورد، هیچ شباهتی به اتاق روزهای پیش نداشت، روی زانوهایش نشسته بود و پاها داشت شکل می گرفت، بلند شد و دستانش را دور گردن شکل جان گرفته اش انداخت، به سختی خود را ایستاده نگه داشته بود، لبهایش با لرزشی که داشتند، به حرکت در آمدند و صورتش را نزدیک او آورد و گفت:

-         « من فرصتی ندارم »

حتی صدای خودش را به سختی می شنید،  به او نزدیکتر شد:

-     مبعوث شده ی من! تمام ترا با خودم يکجا روی سنگ تراشيدم، چشمهای تو، گونه های من، دستهای من، پاهای تو، ما داريم ابدی می شويم...ببين! چقدر دارم می لرزم، هی... هی...

چشمانش در سیاهی فرو رفته بودند... صدای مرد در فضا داشت جان می گرفت و بلند و بلند تر می‌شد... بانو داشت از مجسمه آویخته می‌شد :

-         تو،   م..ق..د..س...

صدایش داشت محو می‌شد و صدای مرد جان می گرفت، بلند و بلند و پلکهای مجسمه ساز احساس سنگینی میکرد، سنگین... سنگین... شکل های سنگی دستانش را گرفته و بسوی خود می کشیدند... پلکهایش سنگین شد... سنگین...سن..گی...سنـ..  صدای افتادن هستی همه جارا فرا گرفت...!

***

 

 

ارسال نظر
(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)
  • - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
  • - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
  • - لطفا فارسی بنویسید.
  • - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
  • - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد