ببخش حسن / نویسنده دکتر اوزر شنودییجی

ببخش حسن / نویسنده دکتر اوزر شنودییجی

داستانی از مجموعه داستانهای کوتاه کتاب "حکایت های رانده شده از بهشت" نوشته : دکتر اوزر شنودییجی
ترجمه: اسماعیل لطفی

 

داستان تو یا قصه من ارزش خاصی ندارند، چرا که ما همیشه داستان ها و تجربه های مختلف خود را برای همسر و دوستان تعریف می کنیم، حتی  گاهی برای ترساندن و چشم زهر گرفتن از دشمنان خود، این داستانها را بسیار تفسیر و غلو آمیز بیان می کنیم. بعد هر قصه ای  را که بخواهیم با دروغهای مختلفی ترکیب می کنیم و بعد دوست داریم همه آن دروغها را به عنوان یک داستان نامگذاری کنیم. از شرمساری، تنگ نظری و خسیسی، مشکلات مختلف زندگی، از تفکرات درست و غلط ، خصوصیت عیب جویانه، و یا به شکل و ویژگی دیگری. ما همیشه فراموش می کنیم تمام داستانها و قصه هایی که تعریف کرده و در اعماق ذهن خود، جاییکه هرگز دوباره به یاد نیاوریم برای همیشه دفن می شوند. ما همه آن داتسانهای دروغ را فراموش می‌کنیم. اما من برای شما از دنیایی بسیار متفاوت داستانی خواهم گفت، از زیباترین و نفیس ترین دنیاها، از خورشیدی نورانی در خاک دوست داشتنی؛ " داستان حسن "

داستان زندگی حسن، مثل داستان پیرمرد سرخ پوستی است با "چوبوغی" در دست که برای نوه های خودش در چادری کوچک داستان می گوید، داستانی شیرین و دلنشین و دل باز  مثل دختر نوجوانی که با صدای تازه جا افتاده خود داستانو دعا می خواند، باید به شما بگویم که حسن با همه آن زیبایی هایی که از او و تشبیه های شیرین و زیبایش چگونه در دل من جای گرفته و  با هر بار یادآوری، تمام آن دوست داشتنیها در ذهنم جریان پیدا می کند. می خواهم که شما هم با دنیای او  آشنا شوید. چرا که حسن یک انسان معمولی و آدم باهوشی نبود، او شبیه همه انسان های باشعوری که ما در اطرافمان می بینیم نبود. حسن دنیا را با رنگهای زیبایی می دید، با نگاهی که از چشمها و دلش سرچشمه می گرفت و جهانش به رنگ صورتی بود، تمام چیزهایی که برای ما اهمیتی نداشت، او با جزئیات می دید و می فهمید.

 حسن به معنای واقعی انسانی ساده و شیرین عقل بود و یا ساده بگویم حسن  یک دیوانه بود. اگر بخواهم با معنایی متفاوت بگویم او یک حیران و مجذوب بود، کلمه مجذوب برای حسن ... تمام جمله ها و آنچه نوشته شده مثل نظم و قانون سرنوشت، راستش را بخواهید از روی لجبازی کلمه (دیدنی) را در جمله اصلی استفاده نکردم.

برای حسن هر چیزی که بعنوان فلسفه خوانده می شد بی معنا و مفهوم بود. هیچ وقت جمله ای از زبانش خارج نمی‌شد که یکی از این نوع کلمات در آن استفاده شده باشد.

 او همیشه لبخند همیشگی اش را بر لب داشت، چه آن زمان که اذیت و تحقیر می شد و چه زمانی که مورد لطف و محبت اطرافیان قرار می گرفت، همیشه لبخندش برلب جاری بود، حتی آن برق همیشگی چشمانش.

 «امروز کسی مرا دوستانه برای برای صرف چای به خانه اش دعوت نکرده است»، این جمله تلخ ترین و دردآور ترین لحظه جمله ای است که همیشه از او در ذهنم مانده، احساس درد و شکست طوری در این جمله جاری بود که نمی خواهم و نمی توانم هیچ وقت از کنارش به راحتی رد بشوم البته نه به خاطر دیده شدن نقص و ضعف کسی که او را با تعبیر یک حیران می خوانم، من حسن را  نه به خاطر تحقیر کردنش یا برای تماشای مشکلات روحی و ناتوانی جسمی اش  به خوردن چند استکان چایی در بالکن خانه دعوت نکردم، من او را به خانه دعوت کردم تا چند استکان چای دم کرده و در بالکن خانه مان بخوریم و و چقدر شکرگزار و سپاسگزارم که از اینکه در آن لحظه، جمله بسیار دلنشینی را برای انسانی صاف، ساده و زیبایی چون حسن گفتم، خیلی خوشحالم از این بابت و بلافاصله هم این جمله را گفتم که : : "بمیرد آن کسی که تو را دوست نداشته باشد حسن."

 حسن کلمات را درست مثل یک بچه نوزادی که تازه شروع به سخن گفتن کرده ، ادا می کرد. تمام کائنات و جهان هستی را هم شبیه کودکی می دید که تازه توان سخن گفتن را پیدا کرده ، برای همین همیشه در بازی ها و مسابقه های کوچه  و محله، بچه ها دروازه بانی را به او می سپردند. هر گلی که وارد دروازه می‌شد حسن حتی توان بد و بیراه گفتن به خودش را نیز نداشت، بچه های محله هم به همین خاطر همین رو با عصبانی شدن و بد و بیراه گفتن یک بچه ناقص العقل به خودش هم لذت برده و تفریح می کردند وقتی بد و بیراه ها دیگر لذتی نداشت سر به سر او می گذاشتند و او را بشکون می‌گرفتند.بهر حال هیچ وقت حسن را به حال خودش رها نمی کردند. چیزهایی که همیشه درباره حسن به خاطر دارم از همین شوخی ها و اذیت کردن های شیرین بود. با همه سر به سر گذاشتن هایش هرکاری میکرد باز کتک و سیلی می خورد و من فوری به نجاتش می‌رفتم و از دست بچه ها رهایش می کردم. نمی‌توانم نگویم که شوخی های بیجا و زیادی با او می کردم چه وقتهایی که سرش بلاهای مختلفی می آوردم و چه وقتهایی که از گفتن حرفهایی فراتر از توان درک و عقل او لذت می بردم، به نظرم او هم خواسته و دانسته شرایط را برای این فضا آماده می کرد و تن به این شوخی ها می داد. به طور کلی وقتی همه ساکت بودند حسن بدون کوچکترین ربطی به شرایط آن لحظه، به یکباره و سرش را به سمت آسمان بلند می‌کرد و پرنده در حال پرواز در آسمان را نشان می داد و می گفت: « آن پرنده را هم خدا آفریده»

و من واقعا برای اینکه مفهوم این جمله هایش را بفهمم از او می پرسیدم؛ خدا آن پرنده را چطور آفرید ؟ و از این لحظه به بعد، حسن، داستان خلقتی را روایت  می کرد که در هیچ کتاب مقدسی نیامده بود و ما را به خنده وا می داشت،

: " اول بالهایش را از آسفالت آفرید بعد سرش را با  زغال رنگامیزی کرد.پرنده ها دندان ندارند اما گرم می شوند. البته در حقیقت آنها دندان دارند اما مثل دندان‌های ما نیست. آنها خیلی کوچکند. خانه هایشان کوچک است چرا که اگر بزرگ باشد وارد لانه نمی شوند و زود می میرند"

 البته همه این  جمله ها از زبان حسن به این شکل ادا می شد:

«ها..  تالا،  اوتو هم خدا تآفریده،  تول پاتا تو آفریته، پاتاش، پاتاشو، هاتین هات هست، هیت پا» فکر کنید چه حالتی پیدا می کرد وقتی این کلمات را با سرعت و صدای گرفته تلفظ می‌کرد.

روزی بعد از صحبت های گرم و شیرین با دوستان  حس کردم حسن برای همراه شدن و پیاده روی با من اصرار می کند شدم اما می خواستم برگردم به خانه. میخواستم چند ساعتی استراحت کنم و موقع غروب دوباره با دوستان جمع شده و مثل همیشه سلانه سلانه چرخی بزنیم در کوچه های محله. اما حسن می خواست تا دم در خانه همراه من بیاید و من ناخودآگاه نمی توانستم مخالفتی بکنم. بالاخره همراه من تا دم در خانه آمد و حتی چند لحظه ای در مقابل در خانه صحبت کردیم اما حسن دوست نداشت برود برای همین او را به خانه دعوت کردم. توانایی صاف ایستادن را نداشت، با آن پشت خمیده که نمی توانست برای مدت زیادی صاف نگه دارد وقتی از در وارد خانه شد بیشترکج و کوله به نظر می رسید. از اینکه او را با یک تجربه جدید روبرو کرده بودم، خوشحال بودم برای اولین بار وارد خانه کسی می شد که به او می گفت: "براترم" یعنی برادرم "توستم." رفتارهای حسن برای اینکه خودش را یک فرد معمولی و موقر نشان دهد توی چشم میزد و  این موضوع زمینه ای می شد که هرچه را دوست دارد برای او آماده کنم. بسیار گرم و موقر با او رفتار می‌کردم طبیعی و بدون هرگونه شوخی، حسن هم با نزاکتی بی نهایت ناشناخته با برخوردهای من رفتار می‌کرد.

 مادرم آن روز بسیار خوشحال بود بخاطر دعوت از حسن  به خانه، هرچند تعجبش را هم نمی توانم فراموش کنم. حسن به احترام مادرم، دست او را بوسید و بر پیشانی گذاشت، با آن لهجه شیرینش احوالپرسی کرد با مادرم و من برای مادر حرفهای حسن را ترجمه کردم، بعد به آشپزخانه رفتیم و من چای گذاشتم و بعد ازآن در بالکن منتظر دم کشیدن چای شدیم.

 از او پذیرایی کردم از هر دری حرف زدیم، حسن گفت که تا امروز کسی مرا برای نوشیدن چای به خانه اش دعوت نکرده، قلبم به سختی تیر کشید، از از دست خودم خودم ناراحت شدم، من و همه بچه های محل هر روز کلی با او صحبت می‌کردیم و جمله «چه خبر حسن؟» را مدام به او می گفتیم از همه اصناف و مغازه داران محله و اهالی از دست همه دلخور شدم، یکباره حس کردم این انسان دوست داشتنی تنها چیزی که می خواست رفتار مثل یک انسان معمولی با او بود، حسن فقط نقش یک انسان حیران و مجذوب را بازی می کرد نقشی که به او تحمیل شده بود. از خودم ناراحت شدم که چرا تا به امروز او را به خانه دعوت نکرده بودم

  • : مرا ببخش حسن...

با این که دستانش به شدت میلرزیدند، کارهایش را خودش انجام می‌داد صورتش را همیشه خودش اصلاح می کرد، لرزش دستانش باعث میشد همیشه رد تیغ و زخم خودتراش روز صورتش بماند. حسن با من هم سن و سال بود اما ریش هایش از ریش صورت من بسیار پر پشت تر و بیشتر بود برای همین، باید صورتش را اصلاح می‌کرد و همیشه روی صورتش زخم  تیغ دیده می شد، راه رفتن لنگان لنگان باعث می‌شد که گاهی در سربالایی ها به زمین بیفتد و یا در راه زمین میخورد. همیشه لباسش کثیف میشد اما مادرش لباس هایش را شسته و تمیز می کرد، او را به حمام می برد، مادری که هیچ وقت افتخار آشنایی و دستبوسی اش را پیدا نکردم، حسن همیشه پای کج و کوله اش را نمی توانست صاف روی زمین بگذارد و راحت راه برود، همیشه سر و رویش کثیف می‌شد، کثیف شدن سر و صورت و لباس هایش بیشتر از درد پاها و زمین خوردنش او را اذیت می کرد و به مادرش فکر می کرد. روزی در کنار مسیر خیابان پایش لغزید و به زمین خورد، کامیون از روی سرش رد شد و حسن زیر ماشین جان داد...

 فکر می‌کنم وقتی داشت به زمین میخورد داشت به این فکر میکرد که دوباره برای مادرش دردسر درست کرده است.

 

ارسال نظر
(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)
  • - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
  • - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
  • - لطفا فارسی بنویسید.
  • - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
  • - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد