جنون شجاعان در تاتار خندان

جنون شجاعان در تاتار خندان

يادداشتی بر"تاتار خندان"، رمانی از غلامحسین ساعدی نوشته علیرضا ذیحق
"تاتارخندان" رمانی جذاب وبرش و پژواكی از تاریخ اجتماعی ایران است كه نویسنده ، با سیر در واقعیت های اجتماعی روزانه ،خواننده را پابه پای راوی كه پزشكی است جوان و سرخورده از یك رابطه ی عشقی ،ودلگیر از نقشی كه مدرنیته ای نارس براو تحمیل كرده ،همه ی خوشی ها ، تفننهای زندگی شهری وعرف مرسوم  راكنار گذاشته و می خواهد كه با تعمق در درون خود، آرامش ازدست رفته اش را در تبعیدی خود خواسته بازیابد .
راوی در اوج یأس و آشفتگی ، بی آن كه بداند "تاتار خندان" كجاست و كدام دهكوره ای در یك شهر دور افتاده، برای فرار از آنچه كه برایش ناساز است و روح اش را می آزارد ، همینطور اتفاقی و شاید هم به خاطر پسوند " خندان " آنجا، تاتار خندان را به عنوان محل جدید خدمت اش انتخاب كرده و با بار و بندیل اش راه می افتد كه بتواند وقت خود را راحت بِكُشَد و اما وقتی پای نیاز انسانها به امداد و یاری و رسالت آدمی در برهه های سخت فرا می رسد و مردمان تاتار خندان و آبادیهای دوروبر را غرق در رنج، خرافه و بینوایی  می بیند  و اما همچنان آنان را شاد و امید وار می یابد مسحور آنها شده و چنان با آنها می جوشد كه دیگر، خود پیدا نیست و هرچه هست،  نو رو جلای شعف و شوقی هست كه با درمان بیماران  و انجام وظیفه ی انسانی اش، در انزواهای روح اش می تابد . 
راوی كه نام اش "رضا" است پیش  ازاین گم گشتگی و سفربه اعماق، كه می خواست نیمه ی پنهان وجودش  را بیابد كه همانا احساس رضایت مندی از هستی اش بود چنین می گوید :
" بالاخره بعد از دوسه ماه تردید و دودلی ، تصمیم خود را گرفتم و زدم به زیر قید همه چیز و و كاری كردم كه هیچ كس باورش نمی شد . "
راوی با این احساس كه وضع روحی اش خوب نیست و باید كه از شهر فرار كند و دیگر تحمل اش تمام شده، استعفا نامه اش را به رییس بیمارستان می دهد و در مقابل پرسش های او كه "جایی بهتر از اینجا گیر آوردی و یا با كسی حرفت شده و اگر كار درمانگاه خسته ات كرده بیا تو بخش. یك نفر دیگر را می فرستم درمانگاه" می گوید :
" در این وسط هیچ كس گناهكار نیست . شاید باور نكنید كه من دوسه برابر مریض های اینجا داروی آرام بخش می خورم و هیچ شبی هم نشده كه بدون شراب خوابیده باشم ، اوضاع روحی ام خیلی افتضاح و قاراشمیشه و تنها چاره اینه كه به یه گوشه پرتی بروم ومدت ها بیافتم ."
او را كه آشفتگی های درونی و شكست عشقی داغان اش كرده بود و می خواست از چیزی كه داشت او را از درون خراب می كرد فرار كند، راه فراری برای خود نگذاشته و با یك قرارداد دولتی كه نمی توانست زیرش بزند و اما به جاهای خیلی بهتری هم می توانست برود به درمانگاه كوچك " تاتار خندان " می رود كه چندین سال بود ساخته شده بود و همچنان انتظار یك طبیب را داشت. او در مقابل حیرت دیگران كه فكر می كردند زده به سرش و شوق خدمت به مردم دورافتاده را دارد و حتی تو وزارت خانه ی مربوطه هم نمی دانستند كه چه جور جایی است و چند خانوار دارد و آب و هوایش چگونه است، هاج و واج مانده و هرچه سریع تر می خواست ابلاغ اش را بگیرد و برود . 
او كه سوار اتوبوس شده و دوستان اش در حال وداع با اوبودند ناگهان می بیند كه ماشین راه افتاد ودهان نیمه باز دوستان اش ماندند كه انگار می خواستند چیزی بگویند و از دیدش جدا شدند.
راوی كه دچار خیالات تاریك خود است  همچنان در كلافگی و تبی كه تو ماشین دارد مدام به عشق زندگی اش می اندیشد كه مدتها با او رابطه ای پنهانی داشته است  : 
" هیچ وقت تنها با من ظاهر نشد ، چند سال ؟ چهار سال ، پنج سال ، عمر باطل همین را می گویند ، مثل گربه دزدها، شب هنگام رفتن ، شب هنگام دیدن و شب هنگام جدا شدن و شب هنگام با امید برگشتن و...آخر سر شب هنگام درهم شكستن همه چیز. چقدر خنگ بودم كه علت تردید و دو دلی اورا هیچوقت نمی توانستم حدس بزنم ، و آن شب كه چند ساعتی در اتاقش تنها ماندم ، بی دلیل طرف گنجه اش رفتم ... چه دلهره ای داشتم ، اگر یك دفعه در را باز می كرد و می آمد تو چه كار می كردم ؟اما بعد ، نیم ساعت بعد ، یكساعت بعد ، دیگر همه چیز را می دانستم ، همه ی نامه ها را خوانده بودم ، پس اینطوری بوده ، پای كس دیگری در میان بوده كه از راه خیلی دور ، و از سال های دور ، اورا می خواسته . عكسش را هم دیدم با همان امضایی كه زیر هر نامه گذاشته بود . آتش گرفتم و كله ام از شدت كلافگی داغ شد ...تا كه روزی گفت : " دارم جمع و جور می شوم و یكی دو هفته ی دیگر می روم خارج ."...بعد می خوارگی من شروع شد . شب وروز در تمام مدت ، هرچه ساعت حركتش نزدیك می شد ، خراب تر می شدم ... همیشه چشم به در داشتم اما از نامه خبری نبود . دیگر تمام شده بود . فقط داغش مانده بود و یك خلأ و بیهودگی بی ثمر كه به جایی نمی رسید ، ولگردی ، عرق خوری و كلافگی ،در شلوغی ، در تنهایی ، در شهر ، در بیرون شهر ، تنها درجمع دوستان آرام بودم . آن هم با یك مشت از این قرص های مرده شور برده ."
این سرگشتگی های درونی كه بر تو صیفاتی واقع گرایانه استوار است و به ارائه ی چهره ای تازه از زندگی در جامعه ای كه مدرنیته با سیر و سلوك های نوین اش در اوایل دهه ی پنجاه ایران با خود به ارمغان آورده و ساز وكار های سنتی و روشنفكرانه را دچار تغییری فاحش كرده ،با چرخش رمان به زندگی مردمان روستا و پیدا شدن سر وكله ی آقای اشراقی كه مدیر مدرسه است وآدمی متمول و خاكی و دخترش پری كه تحصیل كرده ی خارج است و طبعی شوخ وسرزنده دارد می رسیم به جایی كه راوی می گوید :
" روزهای جمعه بهترین ساعات را داشتیم ، ازدمدمه های صبح تا نزدیكی های ظهر با آقای اشراقی و پری و خیلی وقتها هم تنها با پری زیر درخت ها قدم می زدیم ، رطب و یابس به هم می بافتیم ، و از هیچ چیز ، چیزها می ساختیم . بعد نوبت ناهار بود كه همیشه در خانه ی آنها بودم و خانم اشراقی با قیافه ی باز و صورت خندان خوشامد می گفت و بعد ناهار می نشستیم به بازی تخته نرد . بعد آقای اشراقی ، خودرا كنار می كشید و گوشه ای می نشست و با یك كتاب خود را مشغول می ساخت و من و پری تا شب طاس می ریختیم ، حرف می زدیم ، می خندیدیم ،..."
راوی كه در جستجوی یك معنی برای زندگی بود با گذر از یأس فلسفی وافسردگی درون اش،پری بخت اش را باز یافته ودرحضور پری تو دفتر یادداشت اش می نویسد :  
" هجدهم آبان – من یك تاتاری ام، یك تاتارم، یك تاتاری خندان. دوروبر من پر است از آدمهای ساده و بی غل و غش وراحت. من طبیب آنها هستم. و قرار است همیشه با آنها باشم. من همه ی انها را دوست دارم. آن ها هم مرا دوست دارند. از امروز یك تاتاری دیگر رفیق راه من شده، احساس می كنم كه خیلی خوشبختم ..."
غلامحسین ساعدی در رمان تاتار خندان كه آن را در سال 1353 و هنگامی كه در بازداشت بوده تو زندان اوین نوشته، با خلاقیت شگرف خود، شخصیت ها و بازیگرانی را وارد رمان خود كرده كه ملموس بودن آنها با همه ی فردیت های شخصی شان و تبدیل شدن  آنها به یك تیپ اجتماعی در بسترحوادث، و نیز با وقوف به خطرات سر راه یك رمان نویس كه همانا مثل عبور از میدان مین است و ذره ای انحراف ،اثر را به ورطه ی تباهی و سقوط می كشاند، بی آن كه بخواهد وارد مقولات و تئوری های حاشیه ای  شود ،خیلی سرراست تر عنان قلم را به كف گرفته و فقط به شرح قصه اش پرداخته است .
همچنین با توجه به نگارش رمان اش در یك فضای امنیتی و شتابی كه برای تمام كردن آن داشته ، اتفاق فرخنده ای نیز رخ داده و آن هم اینكه این اثر بیشتراز آن كه تحت نفوذ ناخودآگاه نویسنده باشد وبرگرفته شده از زوایای مخفی حافظه ، تحت تأثیر یك الهام درونی نوشته شده و از این نظر نیزشاهد یكی از واقع گرایانه ترین رمان های معاصر ایران هستیم .
" تاتارخندان "،رمانی است كه ساختاری منسجم دارد و پر است از توصیف دقیق صحنه ها ی حوادث و بیان عادات و عقاید مردمانی كه نویسنده آنها را نیك می شناخته و مثل پاره ای از آثار " ماكسیم گوركی " طوری عمل كرده كه گویی جنون شجاعان را می سروده است .چراكه تعمد نویسنده هرگز در آن نبوده كه شخصیت ها ،دقیق  و وسواس گونه شبیه آدمهای واقعی باشند وبلكه كوشش اش درپرداختن به ظرایف و جزئیاتی بوده كه مثل نگینی در فلز شخصیت ها كار گذاشته شده و بعد از اتمام قصه است كه فضیلت و شرارت های بازیگران اش ، نمادی پرجان می شوند و در ذهن نیمه هوشیار اهل كتاب راه می روند.چرا كه ساعدی با راه یابی به درون شخصیت ها یش، هنر داستان نویسی را محملی برای پرچانگی و نظر بافی نمی كند و با روایت حوادث و بیان عواطف و هیجانات پرسوناژ های قصه است  كه خواننده را درگیراثر و شیفته ی ذات هنر می كند.*
____________________________ 
* تاتار خندان ، غلامحسین ساعدی (  1364- 1314 ه.ش )، چاپ دوم ، انتشارات به نگار، تهران ،1377
ارسال نظر
(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)
  • - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
  • - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
  • - لطفا فارسی بنویسید.
  • - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
  • - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد