داستان کوتاه " افسون" / اسماعیل لطفی

داستان کوتاه " افسون" / اسماعیل لطفی

از کتاب داستان #آواز_سکوت / نوشته: #اسماعیل_لطفی

صدایِ خش خشِ برگ‌های خشکیده در سایه روشن حیاط پیچیده می‌شد، حیاطی سرشار از درخت‌های خشکیده و برگ‌های زرد افتاده. به تابلویی شبیه بود که هر شب دخترک در افکار خود جاری می‌ساخت و بانوی برگ‌های خشکیده باغ کوچک بود. دنیای دخترک  از نیمه‌های شب جان می‌گرفت و تنها نوایِ موسیقیِ شب، جاروی دخترک بود که نواخته می‌شد. روی برگ‌های جمع شده دراز می‌کشید و به آسمان خیره می‌شد. درست مثل هر شب، چشم‌هایش را جمع می‌کرد تا رنگ‌های تیره و روشن و ماه را در ذهن خود به تصویر بکشد. دیوار هایِ کاهگلی حیاط، درخت و باغچه، کودک و ماه... هر شب تکرار یک حادثه بود...

همیشه صدای بوقِ ماشین پسر همسایه او را به خود می‌آورد که به خانه رسیده است. دخترکی که از تمام مسیر مدرسه تا خانه، تنها جدول هایِ خیابان‌ها و کوچه‌های خلوت و قدیمی و بوق ماشین را به ذهن سپرده بود. حسِ تلخِ نبودن... تنها بودن در هیاهوی دخنران و پدران... اندوهی از درد، خسته تر... سنگین برای دختری کوچک... دوباره آغاز می‌شد خط کشی‌های دخترک با درختان کنار خیابان از مدرسه تا خانه... خط کشیهای نادیدهِ دنیای او... انگار تمام دنیای او پر بود از چند واژه، روزها را به انتظار ماه بودن و تجسم زندگی تلخ نداشتن‌ها... وقتی همه می‌خوابیدند، افسون به حیاط می‌رفت و در لابلای درختان باغچه نفس می‌کشید. باغچه‌ای که کشور کوچک تمام دلبستگی‌هایش بود، زمین و برگ و درخت و ماه... چشم‌هایش از رنگ غمی پر بود در روزهایی که بزرگ نشده بود در جسم و بزرگ بود در حیاط خانه... آب و جارو همیشه در خانه رنگی از زندگی و سکوتِ خیابان در مسیر بازگشت به خانه، ترانه دلبستگیهایش بود و تنها صدای بوق ماشین پسر همسایه در دنیای او جای گرفته بود که ناخودآگاه او را به این دنیای سخت و پر درد بر می‌گرداند. پدر در دورترین نقطهِ سرزمینِ ذهنش، در بلندایِ دکل هایِ فلزی، هر صبح و شب به ضخامت تاول دستانش می‌افزود و از بالای بلندی، دلش برای دخترک کوچکِ خوابیده در باغچه خانه تنگ می‌شد. حتی تمام اشک‌های دخترک را می‌توانست بشمارد. پدر در بالای بلندی بود و به زمین خیره می‌شد و دختر روی زمین دراز می‌کشید و به آسمان خیره می‌شد. انتظارِ نان، مردانگیِ مادر و نان مصیبت زده، افسون هر شب برای خودش قصه می‌گفت و کودکی‌اش را به  لحظه‌ها می‌سپرد. باغچه، زندگی شاعرانه‌ای داشت در دستانِ کوچک دختر. او بزرگ می‌شد و ماه پر رنگ تر. خانه‌ای که گاهی نان برایش  هدیه‌ای بود از خدا و مادری که از سختی کار، مرد شده بود. پرتو ظریف نور چون پیله‌ای او را برای پروانه شدن در اعماقِ آسمانِ بزرگ رها می‌کرد.

روزها می‌گذشت و دخترک محو ماه بود. همیشه فکر می‌کرد که چطوری می‌توان خطوط روی ماه را ترسیم کرد. شب، جادویِ عجیبی داشت... گاهی در بی‌نهایتِ تنهایی، شستنِ حیاط می‌توانست او را بیشتر در زیر نور ماه نگه دارد.

***

مثل تمام روزهای گذشته از چند خیابان گذشت و به کوچه خودشان رسید، مقابل درِ نیمه بازخانه‌شان ایستاد، انگار در این خانهِ همیشه پر هیاهو، سکوت حاکم شده بود، اتاقها خلوت بودند و خانه، شبیه چراغی خاموش... تمام وجودش را ترس گرفت، شاید این اولین اتفاق این خانه بود که می‌توانست به اندازه یک معجزه ساکت باشد. طبیعتِ این خانه با صدا و واژه پر شده بود امّا این ظهرِ خاموش      نمی‌توانست خالی از معنای متفاوتی باشد. دخترک یکسره به سراغ باغچه رفت. باغچه مثل همیشه پر بود از ترانهِ برگ و تنهایی و نور لابلای درخت‌ها، باغچه را که می‌دید انگار از تمام دختران هم سنش چیزی بیشتر داشت.

 افسون در انبوه خیالات خود غرق شد، دوباره در انتظار شیارهای روی کره ماه، رنگ‌های کشیده شده با قلم موی هستی به بازی با برگها پرداخت. هنوز نیمه روز برای دیدن ماه باقی مانده بود. خوب می‌دانست فرزند ماه است باید روی کره ماه راه می‌رفت و به تمام سؤالهای بزرگش پاسخ می‌داد. حس می‌کرد روحش به اشتباه درون جسمِ خاکی به اسارت گرفته شده. دخترک تنها دختری بود که به جای بازی باعروسک و سنجاقِ سر، نگاهی به آسمان دارد و رویای عجیب شب و نور و باغچه، برگ ریزان و خلوت بیکرانه. ساعت چه عجیب ثانیه‌ها و دقیقه‌ها را طی می‌کندو زمان چه زود سپری  می‌شود برای انسان...

***

ظهر به سرعت سپری می‌شد، مادر با تمام استرس‌های دنیا در را باز کرد. دست خواهرش را گرفته و یکسره به اتاق رفتند و خواهر دراز کشید، دخترک با عجله به سوی اتاق دوید. هنوز لکه‌های کوچک خون روی لباس خواهرش به چشم می‌خورد. سنگینی عجیبی روی دلش نشست.

مادر زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد و اشک از چشمانش جاری شده بود. به سمت آشپزخانه رفت. دخترک یادش آمد که هنوز ناهار نخورده بود، مادرش با عجله قابلمه را بر داشت و چیزهایی کنار هم ریخت. نیم ساعتی گذشت و  افسون در بهتِ عجیبی به خونِ روی پیراهن خواهرش خیره بود. مادر سفره را چید و همه دور سفره جمع شدند. غذایی سرشار از استرس و اضطراب.

***

مادر گوشی تلفن را برداشت، صدایی آن طرف از زجرِ عظیمی پُر، صدایِ لرزان پدر، نفسش را می‌برید، پدر، فاتح تمام دکل هایِ فلزی جنوب بود، کیلومترها دورتر و مترها بالای زمین، او قهرمانِ نان بود و مسافرِ کوه‌ها و دشت‌های پر از باد. پدر می‌لرزید و دخترک چه خوب این را می‌فهمید. مادر گفت که دخترش خون بالا آورده، مادر گفت که شاید چند سال، فقط چند سال...

 تلفن با گریه دو انسانِ قدرتمندِ لرزان، قطع شد. تاریکی زمین را در خود فرو برد درست مثل داستان‌های جنّ و پری. سایه روشنِ زندگی به سردیِ خوابِ مردم آغشته شد. دنیایِ شبِ افسون زمزمه گرفت. دلِ سنگین، مغزِ خاموش، خسته، مغزی کوچک از سنگینی بسیار، کنار درخت روی برگ‌ها نشست و تکیه داد. باغچه امشب حال عجیبی داشت. ماه دیده نمی‌شد و انگار آسمان دورتر و دورتر و سیاه‌تر می‌شد. آن شب دخترک روشنی ماه را نمی‌دید و این نبودن، حس عجیبی به جانش بخشیده بود. چشمانش را بست. نفس‌هایش را گرفت، خواهرش شاید چند سالی می‌توانست این تاریکیِ روی زمین را به تاریکی زیرِ زمین هدیه کند. زمزمه‌ای در گوشش پیچید. باغچه با دیوارهای کاهگلی، درختان کوچک و بلند و شب تاریک، امشب برای اولین با این درختان غریبه بود. سرش را تکیه داد به تنه درخت و دستانش را به هم گره زد. لابلای تمام ثانیه‌ها، صدای مادرش را می‌شنید که با صدایی خفه شده در گلو گریه می‌کند و دعا می‌خواند. امشب حیاط و باغچه این خانه یک میهمان داشت. افسون در خواب درختان فرو رفت.

***

به فکر خانه باغ بود، خانه باغی پر از درخت و حوض آب و سنگ‌های سیاه و سفید، رویای تمام نوجوانی و جوانی‌اش را در ذهن تجسّم می‌کرد و هر شب به طراحی خانه باغ رویایش می‌پرداخت.

 بیست سال از آخرین خواب در کنار باغچه‌ای که امروز تنها یادگار آن خودش می‌توانست باشد، می‌گذشت. بیست سال از حسرتِ آخرین شب و ماهی که ندید و برگ‌هایی که زردِ زرد آرام افتادند مثل بارانی از صدای خش خشِ نرم، سرشار... شبی که در باغچه خوابش برد. برگ‌های افتاده روی صورتش را کنار زد تا صبح شود... و امروز تمام رویایش، ترسیم دوباره همان باغچه کودکی بود.

افسون بزرگ شده بود و موهای سیاه خوش رنگش، شکل یک دختر بالغ را به خود گرفته بود. روزی که سرکلاسِ دانشگاه نشست، پدر کنار او نشسته بود، مادر کنارش بود، دیوارهای کاهگلی و باغچه کنارش بود، ماه بالای سر تخته سیاه لبخند می‌زد، گاهی در کلاس، هنوز برگ‌های پاییزی فرو می‌افتادند، افسون بزرگ شده بود امّا همان دخترک نه ساله‌ای بود که صدای لرزان پدر از پشت تلفن در ثانیه‌های خلوتش می‌توانست بشنود. هنوز داخل کوله پشتی‌اش نقاشیِ ماهی بود که لایه لایه و خط خطِ کم رنگش وجود داشت و او فکر می‌کرد روزی طرحی از آن روی زمین ترسیم می‌کند.

***

ماشین را کنار جاده کشاند و ایستاد. جاده‌ای طولانی و خلوت، از بین دو تپه رد می‌شد. سفیدی زمینه سمت راست جاده توجهش را جلب کرد. اولین باری بود که از این راه می‌گذشت. از ماشین پیاده شد و دوربین عکاسی‌اش را برداشت. از دریچه چشمی دوربین نگاه کرد و تصویر را زوم کرد. دشتی سفید و ترک خورده. تا جایی که خاطرش می‌آمد چنین تصاویری را هرگز ندیده بود. سوار ماشین شد و به راه افتاد، بیست دقیقه‌ای مسیر را طی کرد و سپس از کنار جاده به طرف خاکی پیچید. جاده‌ای قدیمی و تخریب شده، شبیه جاده روستایی... از لابلای گیاه‌های خشکیده به آرامی رد می‌شد و ماشین تکان‌های شدیدی می‌خورد.

از جاده تنگ و پر از شیشه شکسته، زباله‌های چند ساله  و ناهموار به سمت پایین رفت و در نهایت رسید به کنار این خاک سفید، زمینی وسیع که چند متر پایین‌تر از سطح جاده بود، مسیری که آمده بود او را می‌ترساند. خلوتی سنگین در کنار جذبه‌ای بینهایت او را به طرف خود می‌خواند. مدت زیادی را از داخل ماشین به آن وسعت سفید نگاه کرد و سپس دوربین را برداشت و از ماشین پیاده شد. چند متر دورتر از ماشین بروی خاک سفید گذاشت، صدای خش خش عجیبی شنید. چیزی شبیه صدای برف امّا آن چه زیر پای او بود خاک نمک زار بود، نمک زاری سفید با ترک‌های طولانی و شیارهای منحنی بسیار. تا چشم کار می‌کرد این وسعت سفید ادامه داشت و اطراف آن را کوه فرا گرفته بود. دوربین را بالا آورد و تا جایی که امکان داشت، به دور دستها نگاه کرد. دشتی پر از اجساد پرندگان مرده، کفشهای کهنه و هزاران زباله دفن شده. صدها متر آن طرف‌تر از ماشین، افسون میان این خاک تنها و در خلوت بی‌نهایت عکس می‌انداخت، روی زمین دراز کشید و چشمانش را بست. آن شب کودکی‌اش را تجسم کرد که ماه خاموش بود و دخترک کنار درخت سطح ماه را تصور می‌کرد. دوربین را برداشت و بدون اختیار بالا آورد و از خودش عکس گرفت با «چشمانی بسته». شبیه روح بی‌جان خاک. ساعت به تندی می‌گذشت. بدون آنکه بخواهد چشمانش نم ناک شده بود. . ساعتها... خودش را بغل کرده بود... خودش را در آغوش خودش گرفته بود انگار... سنگین‌ترین روزهای کودکی‌اش را از دلش کند و گذاشت کنار این خاک و دوباره برداشت با تمام وجود و در فضایی از عاشقانه‌ترین لبخند‌ها و در وجودش زنده کرد. دوباره بزرگ شد... حالا بیست و نه ساله بود. اما کودکی‌اش را با خودش برداشت و در این سفیدی روی زمین، بوسید و با خودش برد به سمت ماشین. کودکی که بزرگ شده بود و دختر جوانی که سنگینی دردهای کودکیش را به دوش می‌کشید، یاد پدر افتاد که چقدر خسته و پیر و لرزان، گوشه‌ای از خانه جدیدشان برای خانواده‌اش، امپراطوری از مهربانی بود. نه توان بالا رفتن از دکل را داشت و نه ابهام دوری از زمین... پدر خسته بود... قلب پدر خسته بود... آرام آرام سمت ماشینش رفت. تمام درد‌های خواهرش را مرور می‌کرد خواهری که حالا دختر زیبایی شده بود و او همچنان از سنگینی نبودنش  می‌لرزید. افسون، شبیه نقاشی غمگینی شده بود اما تمام زیبائیهای صورتش را از احساس پدرش می‌گرفت. کفش‌های کهنه پدرش را دوست داشت.

هیچ نسیمی در چشمان افسون نمی‌وزید. نم نمِ روحش را در صورتش جاری ساخته بود. ترانه‌ای از انسانِ نخستین تا به امروز...

***

  • - این همان ماه سفیدی است که من در کودکی شیفته آن بودم، زمین تصویری بی‌نظیر از سطح ماه را برایش مجسّم ساخته بود...

از همان مسیر تنگ و ناهموار برگشت و به جاده رسید. جاده‌ای خلوت. مدام کودکی‌اش را در گوشه و کنار جاده می‌دید. کودکی که امروز که بزرگ شد و دخترِ جوانی که امروز، کودکی‌اش را تازه تمام می‌کرد. جاده، سکوت، حرکت، سفیدی همچنان کنارش می‌لغزید. پدر... مادر... دوست داشتن... ماشین پر بود از جهانی که دخترک در آن زندگی کرده بود. ماشین پر از فلسفهِ زندگی افسون می‌رفت تا طرح خانه باغش را تمام کند.

 

***

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ارسال نظر
(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)
  • - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
  • - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
  • - لطفا فارسی بنویسید.
  • - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
  • - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد