داستان کوتاه "ردپایِ خیسِ دیروز " / اسماعیل لطفی
شبیه زمستان بود، چشمهایش به وسعت دریای عمیق و جذاب، چین و چروک صورتش زیاد به چشم نمیآمد هرچند به ندرت صورتش تغییر میکرد. مدام به نقطهای زل میزد. سالها غرق این چشمها شده بودم. انگار که تمام وجودم در نگاهش محو شده بود. بیآنکه چیزی بگویم. دنگ و دنگ صبح زود، صدای ریخت و پاش سر حوض و صدای تند شستن ظرفها، اعصابم را به هم میریخت. بلند میشدم و ناخودآگاه فریاد میزدم اما انگار نه انگار، مدام با خودش حرف میزد. این طرف و آن طرف خانه سر میزد، بعضی شبها چنان جیغ بلندی میکشید که همه از خواب میپریدند انگار که زمین داشت نابود میشد. هر شب این برنامه تکرار میشد و من بارها اشکهای پدر را میدیدم که دور از چشم ما ریخته میشد با حسرت تمام سرش را بر میگرداند، سیگاری روشن میکرد و با زیر پیراهن و شلواری گشاد پارچهای، بلند میشد و میرفت به حیاط روی پلهها مینشست و به نقطهای خیره میشد. میریخت به هم و در این افسوس روز به روز پیر میشد. هر روز شکستهتر و هر روز داغون تر. همیشه فکر میکردم پدرم گذشته را مرور میکند. سیگار پشت سیگار روشن میکرد و ساعتها توی حیاط... بالاخره خوابش میبرد!
آن شب واقعا شب سردی بود، توی رختخواب جمع شده بودم و از شدت سرما بیحرکت افتاده بودم. توان باز کردن چشمانم را نداشتم باران به شدت میبارید و من انگار با صدای باران، آرامش را با تمام وجودم حس میکردم حالتی آرام وبه دور از دغدغههای روزانه و سر و صدای همیشگی مادرم. عجیب بود، امشب مادرم اصلا پیدا نبود، شاید بارش باران این آرامش را به او هم هدیه کرده بود....
کم کم صدای گریه کسی را احساس کردم، دوباره خودم را جمع کردم. به پهلو بر گشتم، دوباره صدا به گوشم رسید، رفته رفته بیشتر میشد، چشمانم را تکان دادم و به زحمت بیدار شدم، اتاق خیلی سرد بود، خواهرم به خواب عمیقی فرو رفته بود و چنان سنگین خوابیده بود که انگار هیچ وقت بیدار ندیده بودمش، داخل خانه خبری نبود، آرام آرام در تاریکی سنگین حیاط از پلهها پایین رفتم ناگهان رعد وبرق شدیدی تمام وجودم را پر از وحشت کرد و من ناخودآگاه به طرف زیر زمین دویدم، درست مقابل زیر زمین ناگهان، سایه سیاهی مقابلم ظاهر شد به شدت فریاد زدم و با ضربهای او را به زیر زمین کوبیدم جیغ بلندی کشید و من افتادم همه چراغها روشن شدند تنها صدای پدرم را شنیدم که به طرف من میدوید چشمانش آرام آرام بسته شدند!
***
فضایی کاملاً بیرنگ و خالی به هیچ چیزی شبیه نبود و من میشناختم، متعجب به اطراف نگاه میکردم نور شدیدی انگار چشمانم را آزار میداد به سختی راه میرفتم باور نمیکردم که هنوز زندهام. به شدت خسته بودم و رد پای سرخی پشت سرم تا آن دورها ادامه داشت احساس فرسودگی میکردم و هر لحظه پژمردهتر میشدم حرکت خون در تنم را حس میکردم روی دستهایم کسی بود. انگار تمام دلیل رفتن من برای او بود. شاید تنها دلیل رفتن، نمیدانم، مهم رفتن بود و من میرفتم گاهی صدای عدهای را میشنیدم که پشت سرم حرکت میکردند اما بر میگشتم و کسی نبود، تنها رد پای سرخ من خود را بر این فضای خالی تحمیل کرده بود هرگاه میافتادم او بلند میشد و چشمهایش را باز میکرد، به جز آن چشمهایی جادویی و افسونگر چیزی نمیدیدم یا اصلا مهم نبود که ببینم همان چشمها کافی بود تا تمام وجود من یکباره محو شود چشمهای که حتی تصویر خودم را در آنها نمیدیدم میافتادم واو صورتش را به صورتم نزدیک میکرد و گرمایی خارق العاده صورتم را فرا میگرفت و سپس تا آخرین ناخن پاهایم این گرما مرا در خود میپیچاند و در من میپیچید هرگز قادر نبودم ازآن چشمها نگاهم را برگردانم او دوباره میافتاد و من بر میخاستم و او را روی دستان میگرفتم انگار که تازه شروع کرده باشم به راه میافتادم. در فضایی که هیچ آشنایی با آن نداشتم نه خورشیدی نه شنی نه سنگی نه خاکی نه حتی جزئیترین چیز که همیشه بیخیال از کنارشان رد میشدم و با تمام وجود فکر میکردم دنیا در همین خیابانی ست جاری ست که من میبینم، تکرار میشد من میافتادم و او پلکهایش را باز میکرد... و دوباره تکرار تکراریها که زیبا بود و من عاجز از تنها حیرت نصیبم بود و رفتن...
همه چیز ناگهانی بود به یک باره موهای تنم چنان سیخ شدند که تمام پوست تنم مرا به ناله وا داشت سر جایم وحشت زده به لرزه افتادم، دهانم قفل شده بود جسمی عظیم در مقابل من در فضای بالایی ایستاده بود من با تمام شهامتم به شدت میلرزیدم و نزدیک بود آن زن از روی دستانم بیافتد چه قدر شبیه من بود نه اِ انگار خود من بودم درست مثل اینکه آئینهای به وسعت جهان نگاه روبرویت باشد او چقدر عظیم بود و من چقدر حقیر، زنی روی دستانش با لباس توری آبی و موهای دراز سیاه. من ساعتها در حرکت بودم و اکنون خودم با آن بزرگی روبروی خودم ایستاده بودم و زنی که فقط چشمهایش بینهایت بود و میفهمیدم مرد هیچ لحظه چشمانش را باز نمیکرد اما همان نگاههای نافذ زن درست مثل زن روی دستان من افسونگر بود و طلسم نابودی تمام جزئیات من...
***
نگاهی به من انداخت برق عجیبی بر چشمانم نشست به شدت فریاد کشیدم و برخواستم به اطراف نگاهی انداختم نفسم بالا نمیآمد تنم خیس خیس بود و پدرم سراسیمه دست و پایم را میمالید خواهرم آن طرف به شدت گریه میکرد نمیدانم چه مدت به این وضعیت گذشت کم کم آرام شدم و پدرم مرا دوباره سرجایم خواباند:
- بخواب پسرم، بخواب، خواب دیدی چیزی نیست پسرم بخواب
پلکهایم را دوباره روی هم گذاشتم اما همچنان قلبم به شدت میتپید نفس عمیقی کشیدم مادرم چند سالی بود که این مشکل را داشت علتش را هیچ کس نمیدانست جز پدرم و او هرگز در مورد گذشته صحبتی نمیکرد، بارها این سوال در ذهنم میپیچید که علت بیماری مادرم چه میتوانست باشد؟ چرا پدر دوست نداشت از گذشته حرفی بزند؟ هیچوقت جوابی در کارنبود. مادر، بارها آب خالی را در تشت میشست و هیچ کس نمیفهمید او چه میکند. چیزهایی میگفت بیآنکه کسی بشنود. ساعتها در زیرزمین مینشست و حرف میزد و گریه میکرد. موهایش را شانه میزد و آینه شکستهای در دستش بود. سروصدای زیادی داشت و تا آرام میشد سکوت خانه را فرا میگرفت. پلکها را روی هم میگذاشتیم و تازه میخواستیم بخوابیم که تازه نوبت جیغ و دادهای شبانهاش بود. پدر میگفت هیچ دکتری بیماری او را نمیداند اما من همیشه حس میکردم که پدر چیزهای زیادی درباره او میداند و این بیشتر اذیتش میکرد. من تنها نظارهگر بودم و هر روز همراه او پیر میشدم. کارم شده بود نشستن و نگاه کردن به او. چنان پیر و فرسوده شده بود که به نظر میرسید سالهاست او را در زیرزمین حبس کردهاند. راستش تازگیها پدرم بدجوری مرا زیر نظر گرفته بود. هنوز برق آن چشمها، چشمانم را اذیت میکرد و هنوز دستانم سنگینی آن زن را حس میکردند. پریشانی عجیبی سراغم آمده بود... مادر سرش شکسته بود و باعثش من بودم...
***
نزدیکتر که رفتم دیدم مادرمیان چادر گلدار سفید نشسته و با خودش حرف میزند. زیرزمین بوی نم میداد لامپ صد واتی روشنایی زیادی نداشت و راستش من بعضی شبها جرات رفتن به آنجا را نداشتم... مادر داشت گریه میکرد، زلالی قطرات اشکش نگاهم را جلب کرد، حرفهای عجیبی میگفت، نزدیکتر شدم...
- خداجون کفشام تو دریا گم شدن، راستی بگو پرندهها برام آجر بیارند که جای دستای تو روش افتاده باشه وقتی که مُردم، بذارند زیر سرم، میگن من مریضم اما بچه م دیر نشه مدرسهاش، اگه من نبودم یه وقت، براش چای شیرین درست کنن یه موقع دختر کوچولوم دل درد نگیره... »
چنان غرق این صحنه شدم که صدای او در گوشم طنین افکند و هر لحظه بلند و بلندتر شد، طاقتم را از دست دادم ناخودآگاه او را درآغوش کشیدم و سرش را به شانهام چسباندم، ترسید و تکانی خورد وقتی چشمش به چشمم افتاد هر دو پر از اشک بودند، انگار تصویر خودم را در آنها نمیدیدم، دوباره در آغوش گرفتم و سرش را به شانهام فشردم. اشکهایش از گردنم به تنم سرازیرشدند، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم و تنها کاری که میتوانستم انجام دهم گریه کردن بود. همه وجودم اشک شده بود، گوشه چادرش را از زمین برداشت، گونههایم را پاک کرد و گفت:
- بچهها نباید پیش مادرا گریه کنن. اونوقت همه مادرایی که مُردند ناراحت میشن، دیگه خدا نمیآد با مادرای مریض حرف بزنه اونوقت تنها میمونن
او را سخت در آغوش کشیدم و لرزش دستانش چون موسیقی تنم را نوازش کرد، امشب مادرم آرام شده بود...
***
خواهر کوچکم دستم را گرفته بود و گریه میکرد، دیگر در چشمانم قطره اشکی نبود، فکرش به شدت آزارم میداد، بهانه جویی میکرد و آخر هر جملهاش مادر را میخواست، پدرم امشب آنقدر پیر و شکسته شده بود که لحظاتی حس میکردم با من غریبه است، زیرزمین بوی عجیبی داشت، هیچ وقت فکرش را نمیکردم تا این حد بخواهم اینجا بمانم، صورتش آنقدر زیبا و دلنشین شده بود که یک لحظه نمیتوانستم چشم را از صورتش بردارم، پلکهای سیاه و بلند و ابروهای کشیده، چقدر زیبا شده بود، دستهایش را روی سینهاش گذاشته بودند انگار لای دستهایش چیزی داشت، از هم باز نمیشدند، مثل اینکه چیزی در دستهایش گرفته باشد اما، چیزی نمیدیدم پاهایش و قسمتهای پایین چادر سفیدش خیس بود، پدر دور زیرزمین چرخ میزد وآرام میگفت: - «تموم شد بالاخره تموم شدی... چقدر زیبا تموم شدی... چقدر... »
و بعد آمد سرش را روی سینه مادر گذاشت، شکستن پدرم را به وضوح میدیدم صدای خرد شدن تک تک سلولهایش را میشنیدم مثل شیشههایی که بارها در کودکی با توپ پلاستیکی میشکستم و پدر فقط میخندید، همیشه فکر میکردم پدر از شکستن شیشه پنجره خوشش میاید...
اما این بار پدرم میشکست و من با تمام وجودم از این خرد شدن میلرزیدم. دیگر هیچ صدایی نبود، تمام طول روز، نه صبح، نه شب، فضای خانه خالی از جیغ و دادهای شبانه، شستن ظرفها و... دوست داشتم آنقدر فریاد بزنم که آسمان و زمین بلرزد ولی نمیشد، بغضهایم مرا میشکستند و من عاجز از هر کاری تنها پدر را نگاه میکردم. تا صبح مینشست وسط زیرزمین و سیگار پشت سیگار روشن میکرد درست جاییکه مادرم مینشست، به سرخی چشمانش کم کم عادت میکردم، روز به روز حواس پرتتر میشد و من لاغر و ضعیف تر، به چشمان خواهرم زل میزد و گریه میکرد، صبحها در آرزوی سر و صدای شستن ظرفها بلند میشدم و شبها در انتظار جیغ و دادهای شبانه، اما هیچ وقت، سکوت خانه شکسته نشد، ظرفهای مانده سر حوض هنوز هم کثیف مانده بودند و تشت مسی مادر هنوز مقداری آب داشت... پدر از زیر زمین بیرون نمیآمد!
***
دیر وقت بود چشمانم را بسته بودم و روزهای گذشته را در ذهنم مرور میکردم، امشب شب چهل مادر بود خیلی خسته بودم، نیمههای شب تازه خوابم برده بود که فریاد بلندی شنیدم، بیدار شدم بیکباره چهره مادرم مقابل چشمانم ظاهر شد. صدای مادر و فریاد نیمه شب را از یاد نبرده بودم... سریع به اتاقها سرک کشیدم، خواهرم انگار که روح دیده باشد، در رختخوابش نشسته بود و نفس نفس میزد و به شدت گریه میکرد، کنارش نشستم و دستان کوچکش را در دستانم گرفتم فشاردادم، بعد صورتش را بوسیدم، دوباره صدای گریه به گوشم رسید، پدر سر جایش نخوابیده بود، دوباره زیر زمین و همان لامپ صد واتی و حیاط تاریک.. آنقدر میترسیدم که عضلاتم به شدت منقبض شده بودند. تا پله چهارم بیشتر طاقت نیاوردم و نزدیک بود با سر به زیر زمین سقوط کنم خودم را جمع و جور کردم. صدا، صدای خشدار پدرم بود، داشت با خودش حرف میزد میان برزخی از سکوت و ترس گرفتار بودم نزدیک رفتم، پدر حال عجیبی داشت:
- خدایا، اون زن اومد پیش ماه، خوشگل شده بود، دیشب خواب دیدم ماه توی خورشید داشت نماز میخوند دختر کوچولوم شبیه مادرش شده،
حضور مادرم را بسیار حس میکردم درست مقابل چشمانم ظاهر شد، کنار پدر، صدای مادرم با صدای پدر آمیخته میشد، صداها مدام بلندتر میشدند سرم را میان دستهایم گرفته بودم صدا بلند و بلندتر میشد. فریاد کشیدم، سرم گیج میرفت؛ به در و دیوار میخوردم. ناگهان دیدم خواهرم به شدت پاهایم را گرفته و مثل من فریاد میزند. چشمهای کوچکش داشتند میترکیدند. صدایش گرفته بود. من در خودم میپیچیدم. بغلش کردم و گفتم:
-خوب نگا کن خواهر کوچولو مامان کفشاشو آورده واسه بابا، خوب نیگا کن...
پاهای بابا مثل چادر سفید خیس میشد خواهرم هیچ یک از حرفهایم را نمیفهمید و فقط نگاه میکرد و گریه میکرد...
- خوب نیگا کن، خواهر، مامان دلش واسه بابا تنگ شده، مثل تو، مثل من اما اومده پیش بابا، چادر مادر هنوز خیس...
پدر روی چادر سفید مادرم آرام دراز میکشید. مادر نگاهی به ما انداخت و لبخندی زد، پدر معنای عمیق آرامش بود و من معنای عمیق حیرانی...!