سیبی که از آسمان چیدم

سیبی که از آسمان چیدم

 

علیرضا ذیحق

 

سیبی که از آسمان چیدم

داستان کوتاه

هنوز هفت سال ام نشده بود . غاری بود در دل کوه روستامان که می گفتند اگر حوصله کنی وبرای دو روز زاد و توشه داشته باشی می توانی به سنگ ِ گریه کن برسی . اما با دو روز از آن سر غار نمی توانی سردربیاوری . توریست های زیادی می آمدند و هرکسی چیزی می گفت . خیلی ها می گفتند که ما سنگ گریه کن را دیدیم و اما بیشتر ازآن نمی شود رفت . یعنی آدم طوریش می شود که پایش از حرکت می ایستد . بعضی ها می گفتند ما هر چه رفتیم به سنگی با این اوصاف برنخوردیم . اما پدر بزرگ می گفت من ، هم سنگ گریه کن را دیده ام و هم از آن سر غار سردر آورده ام که به رودی عمیق در شکاف کوهها ختم می شود . اما این سنگ ، جادویی دارد که آدم را برای لحظاتی گیج می کند . رودی که پهنای آن وسیع است وهراس طغیان و گردابهایش نمی گذارد که دل به آب بسپاری . چه شبها که با رویای سنگ گریه کن خوابم می برد و دوست داشتم آنقدر بزرگ می شدم که از خفاشهای غار نمی ترسیدم و چراغی قوی با کوله باری از باطری و غذا داشتم و پای در غار می نهادم . تا که روزی هفده سال ام شد و با دو تن از رفقا قرارگذاشتیم تا ما هم به دیدار سنگ گریه کن برویم . دل ام آنقدر بزرگ شده بود که بتوانم بر ترس ام غلبه کنم . اما اگر پدرم می فهمید مانع می شد و می گفت همین که ده بیست متر داخل غار شوی کفایت می کند . این غریبه ها که تابستانها می آیند و دو سه روزی تودل غار گم می شوند تجهیزاتی دارند که ماها نداریم . حرفهای پدر بزرگ را هم از سرت بیرون کن . او آدم خیالپردازی بود . کسی تا امروز تکه ای از آن سنگ را با خود نیاورده که ببینیم چه رنگی است . برای همین به بهانه ی اینکه  دو سه روزی در شهر مسابقه ی فوتبال است و می روم خانه ی دایی .با رفقا راه افتادیم . حتی دوربین عکاسی هم گیر آوردیم که اگر شد عکس بگیریم . هر چه می رفتیم جلو خوف و ترسمان زیاد می شد و از بس تاریک بود با نور چراغ به زحمت راهمان را پیدا می کردیم . اما سنگ گریه کن کجای غار بود چیزی نمی دانستیم . فقط حرفهای پدر بزرگ ام از بچگی تو گوش ام مانده بود که می گفت : " به رگه ای از سنگهای سفید برمی خورید که از دور نرم مثل موم سفید است و از نزدیک سخت تر ازمرمر . یکی از سه نفری که باهم بودیم نصفه های راه گفت : "بیایید برگردیم . خراش هایی که بدنمان برداشته و هنوز سه ساعتی نشده خونین و مالین شده ایم بس است . غار نورد های خارجی حسابشان جداست . بلدند چه جوری راه بروند و چه شکلی از شکافها رد بشوند . از زبانشان هم چیزی حالیمان نیست بفهیم این تو چه خبر بوده . از بومی ها هم هرکی رفته به جزپدر بزرگ تو از ته اش خبر نداده . رفتند و به جایی نرسیده برگشته اند . من که برمی گردم . راستش می ترسم . اما تنهایی جرأتش را ندارم که برگردم . شما هم باید با من بیایید . "                                             

نشستیم به صحبت و آخرسر آن یکی رفیق ام نیز جازد و ماندم من که اصرار به ادامه ی راه داشتم . تصمیم سختی بود و مرگ هم جلودارم نبود فقط گفتم : " اگر تا سه چهار روز خبری ازمن نشد به پدرم خبر بدهید . اما زودتر نه ! من هم ته دلم واهمه هایی هست . اما سالهاست که منتظر چنین روزهایی هستم . بالآخره زورکی که نمی شود شما را همراه خود ببرم . "                                                 

آنها رفتند و من جا ماندم . به ترس ام غلبه کردم و دوسه ساعتی رفتم که دیدم دیگر توان اش را ندارم . تشک بادی ام را آماده کردم و چراغ را خاموش وغرق در تاریکی چشم رو هم گذاشتم . یکجورهایی با ترسم کنار آمده بودم و داشت خوابم می برد . یاد پدر بزرگ افتادم . آدم ماجرا جویی بود . بر عکس پدرم که فکر و ذکرش همه مزرعه اش بود او خطر ها کرده بود .تاعثمانی رفته بود و ودر جنگ استقلال ترکیه شرکت کرده بود . لنگی پایش را نیز از جنگ جهانی اول داشت . می دانستم که ته غار را نیز دیده و سنگ گریه کن را لمس کرده است . با این فکرها بود که رویایی مرا با خود تا اوجها برد . در آسمانی از کهکشانها شناور بودم و در سیاره ای که چندین ماه آن را روشن کرده بود سیبی دیدم که دور خود می چرخید و آن را از آسمان چیدم . آسمان نورانی بود و به هزار رنگ می زد و آدمها یی که در آسمان می چرخیدند همانهایی نبودند که در فیلم های فضایی دیده بودم . آدمها شکل اشباح بودند . روحهایی که حالت اثیری داشتند گاهی سفت و سخت  وگاهی نرم و سیال . نمی دانم چقدر در آسمان بودم و چقدر طول کشید تا آن سیب را خورده و تمام کنم . اما از خواب که پریدم دیدم توغارم و در قیر تاریک آن . چراغ قوه را روشن کردم . هشت ساعتی بود که خواب بودم . حالا اگر بیرون بودم سپیده تازه بر می آمد . اما تا تا خود را جمع و جور کردم و خواستم راه بیفتم در روشنای چراغی که بر کف غار انداخته بودم جاپاهایی دیدم . همه اش چهار تا . پاهایی که از پای آدمها بزرگتر بود و در کف سنگی غار نقش انداخته بودند . پدر بزرگ این را به من نگفته بود . از کسی هم نشنیده بودم . با دوربین عکس گرفته و ادامه ی راه را پیش گرفتم . شاید غربی هایی که به غار داش آغلیان راهشان افتاده بود از این راز باخبر بودند . البته بعدها که رفتم سراغ باستان شناسی تو دانشگاه فهمیدم آنها خیلی پیش تر ازمن متوجه آنها بودند. روزی دیگر نیز افتان و خیزان با مکث هایی اندک راه رفتم تا که از دور در تاریکی رگه هایی سفید دیدم . جلوتر رفتم . دل ام داشت می تپید . دست که بردم به رگه های سفید ، دست ام خیس شد . به چشم نرم می آمد و اما لمس که می کردی مثل الماس سفت و برنده بود . به آرزویم رسیده بودم . سنگ ِ گریه کن واقعیت داشت . پدر بزرگ حق داشت . سعی کردم عکسی بگیرم که سرم گیج رفت . خوابم آمد و رویایی دوباره مرا در خود گرفت . سیبی دوباره از آسمان چیدم و پدر بزرگ گفت نصف کن . نصف کردیم و با هم خوردیم . خواب عمیقی بود و ستاره ها دنیای مرا پرکرده بودند که بیدار شدم . راه زیادی امده بودم دو روزتمام بود که تو غار بودم . سرم باز گیج می رفت و توشه ام داشت تمام می شد . هنوز ته غار را ندیده خوف و واهمه امانم نداد . برگشتم . اما بین راه سرو صدایی بود . بیشتر ترسیدم . پاهایم میخکوب شد و نشستم . مدتی طول کشید و نور چراغهایی را دیدم . به خودم آمدم وتا  روشنایی نزدیک شد پدرم را دیدم با چند تن دهاتی هامان . پدرم عصبی بود بغل ام کرد و اما چنان سیلی محکمی هم به گوش ام زد که هنوز هم هنوز است از سمعک استفاده می کنم .  دوسال بعد از دانشگاه قبول شدم . رشته ی باستان شناسی . باید تا ته غار داش آغلیان می رفتم و از چند و چون آن باز سر در می آوردم . تا که چنین نیز شد . یک راه پنج روزه با اکیپی مجهز وامکانان مدرن و اساتید و دانشجوینی که همراهم بودند . پدر بزرگ راست می گفت ما به رود ی رسیده بودیم . رود ارس . اما صعب العبور . آنها هم مثل غربی ها می گفتند این غار کار زمینی ها نیست . بخصوص با آن سنگ گریه کن و جاپاهایی که بود. مخصوصا سرگیجه ای که کنار آن رگه ، آدم دچارش می شود .                                                                                                      

 

ارسال نظر
(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)
  • - نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
  • - لطفا دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به مطلب باشد.
  • - لطفا فارسی بنویسید.
  • - میخواهید عکس خودتان کنار نظرتان باشد؟ به gravatar.com بروید و عکستان را اضافه کنید.
  • - نظرات شما بعد از تایید مدیریت منتشر خواهد شد